-
هیچ جا
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 00:31
تا حالا شده است احساس کنید هیچ جا ندارید بروید ؟ می دانید چجوری است ؟یک روز از خانه می آیید بیرون( به هر دلیلی) و تمام. دیگر تمام شد آن همه ! مثل اینکه یک دفعه آن خانه پشت سرتان غیب شود. به جایش یک درخت سبز شود.مال کس دیگری بشود.یا تبدیل بشود مثلا به اداره ی برق .گاز.چه می دانم ... روبه رویتان هر چه هست ،مال شما نیست...
-
یک جای روشن
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 00:26
الان من تنها هستم. ولی اینترنت دارم.اینترنت در خوابگاه چیز کمیابی است ولی من اینترنت دارم. دوستهایم کنارم هستند.یعنی کنار اینترنت هستند و اینترنت کنار من است. اینترنت چیز خوبی است. دلتنگی خیلی بد است.دلتنگی یعنی چیزی من همیشه ی خدا احساسش می کنم چون یک عالمه دوست دارم و همیشه هم یکی از آنها نیست .و من دلم برای آن کسی...
-
کلا نمی دانم
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1390 15:26
چه می دانم. چه می دانم که چرا دیگر ننوشتم.چه می دانم چرا دیگر آنقدر غمگین نشدم که بیایم با یک عالمه آدم درد و دل کنم. چه می دانم . ولی الان غمگینم.اینقدر که دیگر نمی توانم قورتش بدهم.آنقدر که درد و دل کردن با یک نفر برایم کافی نیست.یک عالمه گوش می خواهم. دارم گند می زنم.این بزرگترین گندی است که دارم توی زندگی ام می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 13:05
نمی دانم چرا یاد خرداد 88 افتادم ...نشستم فکر کردم...فکر کردم...اینقدر که همه چیز یادم آمد.بو ها،استرس ها،دلشوره ها درد ها.همه اش یادم آمد دوباره. عجیب بود،هیچ وقت این همه حس مشترک رو اینقدر قوی ،یکجا احساس نکرده بودم.همه را دوست داشتم .نگران همه بودم.دلم می خواست مواظب همه باشم.انگار مادر همه بودم ،برادر همه بودم...
-
برای فصلی که می آید...
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 03:55
این روزها هوا به طرز بیمار گونه ای سرد است(راستش نمی خواستم بنویسم بیمار گونه ،یعنی این کلمه اصلا منظورم را نمی رساند.کرمو گونه....آزارگونه...اینها بهترند) یک جوری است که وقتی صبح بیدار می شوی میبینی که پاییز به تابستان تجاوز کرده،آفتاب دیگر طلایی نیست .یک جورهایی زرد شده .اصلا همه چیز یک جور دیگر است و آن جور دیگر...
-
پاک کن
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 22:54
الان می فهمم چرا خیلی از نویسنده ها برای اینکه از بچه ها قهرمان بسازند ناچارند در قدم اول پدر و مادر ها را حذف کنند. بزرگ شدن،کار سختی است.به این کوچولوی 2 ساله که نگاه می کنم،اولین چیزی که به ذهنم می رسد راهی طولانی و کسل کننده و اعصاب خرد کن و نفرت انگیز است که باید طی کند تا بتواند خودش بشود.تازه آنوقت است که می...
-
برای دلتنگی ای که ممنوع است...
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 15:28
نهایت میزان دلتنگی این است که کف دست هایت خشک و پشت گوش هایت آبی شود.ولی من الان حس می کنم پشت گوش هایم کبود شده و حتی زیر بغلم هم خشک شده!امروز فهمیدم چرا وقتی اینترنت قطع می شود،یا شارژ موبایلم تمام ،اینقدر غمگین و دلتنگ می شوم. نمی دانم شاید سرخپوست ها هم همینقدر غمگین می شدند وقتی باد می آمد و دودها را با خود می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 مردادماه سال 1390 13:37
خیلی دلم می خواهد یک نفر پیدا شود و تحقیقات جامع و کاملی راجع به کون گشادی بکند. خب هرساله این همه بودجه صرف تحقیقات عجیب و غریب می شود چرا هیچ کس نمی فهمد که این مقوله چقدر مهم است و حل آن چقدر می تواند مشکلات بشر را کمتر کند ؟
-
این پست اسم ندارد
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 01:15
وقتی یک پست اسم ندارد ٬مثل هدیه ای ست با کاغذ کادوی خیلی ساده ٬که از بیرونش ٬نمی توانی حدس بزنی داخلش چیست . خیلی اتفاق ها می توانست بیفتد.همه چیز می توانست خیلی متفاوت تر باشد...حتی نیفتادن این اتفاق باعث می شد با اتفاق دیگری جایگزین شود٬اما هرچه که بود ٬حتما آن چیز یک جور متفاوت و مخصوصی بود ! نمی توانم تصور کنم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 01:52
دلم می خواهد برایت شعر بگویم روی کاغذ کاهی با یک مداد معمولی. یک شعر روی کاغذ کاهی برای تو که اینقدر دوری و چنان دیوانه وار و نهی شده به من نزدیک که اشتیاق بوسیدنت لب هایم را دوب می کند. یک شعر آنقدر بلند آنقدر طولانی که در تمام دشت ها بدود و با خرس ها بنالد و در تمام آسمان ها پرواز کند و در تمام دریاها با نهنگ ها...
-
بعد از مدت ها...
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1390 12:55
بعد از این همه مدت ننوشتن٫همچنان هم چیزی به فکرم نمی رسد که بنویسم !! روی کاناپه٫قوز کرده نشسته ام و حرص می خورم.از صدای تلویزیون بیزارم ٫ از بچه ها هم همینطور.از دست های کثیف و همیشه چربشان بیزارم.از جواب دادن بیزارم.از کسی هم که برای هزارمین بار سوال های هزار بار جواب داده شده را می پرسد هم بیزارم. و از ۲۲ سالگی هم...
-
گربه ها و شاید آدم ها...
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 16:10
دوتا هستند .خاکستری.درست که نگاه کنی٬پوزه ٬پشت گوش ها و سر پنجه ها زرد روشن٬گوشه چشم ها خاکستری تیره و بعد خط سفیدی که از زیر چشم ها تا پایین گوش کشیده شده٬زیر گلو خاکستری روشن و شکم سفید با سایه ی خاکستری گرم ٬با چشم های عمیق سبز کمرنگ. دوتا هستند.عین همند.ماده صورت ظریف تر و چشمان درشت تری دارد٬نگاه مهربان...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 12:14
عمیقا دارم فکر می کنم. به ۲۲ سالگی که به زودی می آید. و به همه ی حق هایم . که خودم هم آگاهانه همکاری کرده ام با دیگران در قاطعانه کشتنشان با حیا با آبرو. با ترس . ترس ترس. به دستهایم نگاه می کنم به این همه سیم خاردار دستبند های پلاستیکی و طناب . محکم محکم محکم. فایده ای ندارد گریه کردن. هیچ چیز این قلب سنگین را سبک...
-
آنچه در زندگی می آموزیم ـ یا :۲۱ سال زندگی در بین بعضی ها
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 13:12
چرا بعضی آدم ها از شدت خوشحالی به خاطر اینکه من کنارشان زندگی می کنم٬خودکشی نمی کنند ؟ بعضی ها وقتی از کسی بدشان می آید ٬خوب ٬بدشان می آید دیگر .ولی بعضی دیگر از آن شخص بدشان می آید تا وقتی به او احتیاج پیدا نکنند.بعد از آن ٬ماتحتش را هم می لیسند. بعضی ها فکر می کنند همه آدم ها را لک لک ها از آسمان می آورند٬اما خودشان...
-
دادالی دوو
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 17:23
چند بار است با خودم تصمیم می گیرم وقتی حال ندارم نیایم اینجا .ولی خب من کلی تصمیم می گیرم هرروز. الان هم منتظرم کار لباس شویی تمام بشود تا من بتوانم ملحفه ی هم اتاقی را که در اوج بیماری ام روی تختش می خوابیدم را بندازم توی لباس شویی.(تقریبا در همه ی موارد لباس شویی از خود لباس کثیف تر است) ملحفه پر از ویروس و مقادیر...
-
همه آدم های من
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 21:08
خیلی وقتها آدم های اجتماعی مثل من مجبورند برای این همه رابطه را که اکثر اوقات به بهتر ٬زیباتر ٬و بزرگتر شدنشان می انجامد تاوان بدهند. یک هزینه ای بپردازند. و افراد پست قبل که مثل انسان های غارنشین خودشان را توی تخت های پرده دارشان قایم می کنند مجبور نیستند هیچ تاوانی بدهند. من آدم ها را آنطور که هستند قبول می کنم.زور...
-
اینه معنی روزمرگی !
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 13:49
یک هفته ای می شود که مریضم.شب ها خواب های عجق وجقی از رازهای فاش شده و دوستی های از بین رفته٬ استرس های اجتماعی و حتی بازار های مکاره ی عرب های سرگردان می بینم و آخر سر خسته و عرق کرده ٬با کخ کخ سرفه های مسخره ی خودم از خواب می پرم. تمام سعی ام بر این است که بقیه را مبتلا نکنم ـ ( فکر کنم چندان موفق نبوده ام) دانشگاه...
-
دوست ناشناس
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 14:42
اول :خب اعتراف می کنم که چقدر دوست داشتنی است که وبلاگت را باز کنی و ۲ تا نظر ببینی که تقریبا با فحش به تو گفته باشند بنویس.به به . اینجا هوا سرد است.کلاغ ها توی غروب چقدر ناشناس می شوند٬برعکس وقتی که صبح ها دانشگاه می روی ٬همه جا هستند٬با چشم های ریز سیاه منجوقی شان نگاهت می کنند.همه چیز را می دانند اما طوری نگاه می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 12:24
هیچ وقت اینقدر خودم را بی حوصله حس نکرده بودم که حتی کاری را که عاشقش هستم انجام ندهم.
-
ما ٬شب ٬ و تولد خورشید.
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 23:18
دوباره برگشتم اینجا.اینجا هیچ صدایی نیست٬هیچ صدایی نمی آید.نه فیس بوک و نه وبلاگ و نه هیچ صدای دیگری. اخبار اگر هست اخبار شبانه است و ۲۰:۳۰. می گوید همه چیز امن و امان است و شهر در امن و امان است و خوابگاه هم ٬این کندوی بی عسل با وزوز ناله مانند زنبورهای مطیعش٬در امن و امان. شب طولانی است و خواب هم.طولانی .طولانی.و...
-
زمان
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 19:33
از اول می خواستم طولانی باشد.راستش هیچ زوری نزدم که ۶۰ تا ۶۰ تا واحد بردارم.یواش یواش٬کوچولو کوچولو٬۱۸ تا ۱۸ تا ٬بعضی وقتها هم ۱۷ تا !این وسط یه فیزیک استاتیکی ٬یه طراحی فنی ای چیزی هم می افتادیم٬می شد ۱۵ تا.عجله ای در کار نیست. چرا ؟واقعا چرا ؟۷ ترمه تموم کن !آخه برا چی ؟ همه می گن بهترین دوران زندگی آدمه.آره...
-
روزی برای همیشه
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 20:02
چرا ننوشتم این همه مدت ؟ چه می دانم.فیس بوک زورش بیشتر بود خب. روز دانشجو را هیچکس تبریک نگفت .تبریک هم ندارد البته...گریه دارد٬به اضافه ی افسوس وافسردگی.آسمانش ابری است یا غروب ٬غذایش تخم مرغ است که به خاطرش کولیت روده و کبد چرب گرفتم و همه جایش بوی خوابگاه می دهد. چای کیسه ای را به یاد آدم می آورد و طعم سیگار و قهوه...
-
یه روز خوب می آد
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 01:52
بعد از مدتها ٬امروز ان خوی جنگاوریمان بیدار شد گفتم بنویسم یک پست تا ببندم یک پوز (بل بیشتر) ولی دیدم آخر بچه که زدن ندارد٬گیرم خیلی توله سگ باشد...خلاصه به کامنتی بسنده نمودیم و نهایتا پوزخندی . الان که اینجا نشسته ام ٬ماشین آشغالی دقیقا پشت پنجره است.بوی اگزوزش دارد خفه ام می کند و جماعت مونث دور و برم را به آه و...
-
سنجاب ها
شنبه 15 آبانماه سال 1389 21:04
۱۴ سالم که بود فکر می کردم امتحان ریاضی سخت ترین کار دنیاست . الان ۲۱ ساله ام ٬ و می دانم هیچ وقت کاری به سختی فراموش کردنت پیش رویم نبوده. لطفا به من بگویید کار سختی است که نمی توانم انجامش بدهم.سخت ٬سخت٬سخت تر از صعود از یک دیواره ی ۱۴۵ متری که ۱۰ متر آخرش تنها ٬سرمازده و خسته باشی. توی یک کتاب خواندم که سنجاب ها...
-
زلال...شفاف...
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 00:46
چه حیف که دیگر حتی نمی توانم شعر بگویم. نگاهت آن نگاه صاف معمولی همه چیز را برایم ساده می کرد آنقدر که بفهمم دنیا را چشمانت را که بستی گم شدم با شعرهایم باز کن آن دریچه ی سادگی را به دنیای من می خواهم پیدا شوم دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 12:58
این اولین بار است که بدون خواندن نظرات دارم پست جدید می نویسم.راستش اگر اینجوری تند تند تایپ نکنم اشکم سرازیر می شود و این جا جلوی سایرین یک جورهایی آبرویم در خطر می افتد. نفس عمیق بکش... نفس عمیق می کشم.بوی cpu کامپیوتر می آید و بوی خوابگاه،و بوی جنس مونث که چهارتایشان پشت سرم نشسته اند. دیگر نمی دانم چه...
-
مه درون
جمعه 30 مهرماه سال 1389 20:25
اگه وبلاگ نبود٬من وقتی غمگین می شدم ٬کجا می رفتم ؟ شماره ۱ هست٬متی هست٬کافه هست.یک زمانی شماره ۹ بود...ولی وبلاگ هم هست.اینجا لانه ی یک گرگ غمگین است. دوست دارم راجع به شماره ۹ حرف بزنم.مغز شماره یک را سرویس می کنم گاهی اوقات.او صبور و باهوش است و چیزهایی را می بیند که گرگ ها نمی بینند.شماره یک بی نظیر است ٬شماره یک...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 17:04
امروز بعد از مدت ها دلم خواست آدم تنهایی باشم.نمی دانم چرا.کتاب هایی که از کتابخانه گرفته بودم سنگین بود.توی خیابان به آن خوشگلی قدم می زدم ـ و صورتم را منجمد کرده بودم تا کسی متلکی ٬چیزی نگوید (معمولا موثر واقع می شود).و همان موقع فکر کردم باید تنها باشم٬یا دیگر وقتش است که تنها بشوم.دلم خواست همان موقع وسط آن خیابان...
-
نفهمیدم چه شد ...
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 03:26
من آدم خل و چلی هستم.دلیلش ؟این که در ۳ ساعت گذشته ۲ نفر به من گفتند نوشته هایم را دوست دارند ـ و من هم جوگیر شدم.امروز ـ شاید هم امشب ـ این دومین بار است که دارم می آپم. چرا باران نمی بارد ؟چرا هوا سرد نمی شود ؟دلم می خواهد اگر خدا اینجا بود یکی می زدم توی سرش.دو بامبی.بله.می گفتم این چه گه کاری است در اورده ای....
-
فلاش بک
شنبه 24 مهرماه سال 1389 13:57
خوشم می آید استاد تعریف می کند از کارهایم.خیلی شنگول می شوم٬ولی نه وقتی خودم می دانم چه گهی زده ام.بعضی وقتها خودت هم چشم دیدن کارت را نداری.بی هیچ نظمی و هماهنگی ای.مثل یک بچه ی عقب مانده و افلیج٬که تا نیمه شب به خاطرش بیدار مانده ای در حالی که می توانستی با فشار بالش خفه اش کنی و تا صبح با خیال راحت بخوابی . چرا که...