چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

ماده ی محبوس منفور

بعضی وقتا دلم می خواد 

هیچ کس دورو برم نباشه .یا اگه هست  

یا اون کور باشه ٬یا من. 

یا اگه هست  

کر باشه  

یا من! 

اون منو نشناسه  

یا من اونو! 

آخه لعنتی  

همه ی اینا واسه اینه که  

یه موقع  

بدون اینکه خجالت بکشم  

وحشیانه ببوسمت . 

دنبال یه بهانه ام!  

کاش دیوانه بودم 

کسی بهم ایراد نمی گرفت. 

آره  

حاضرم به خاطر تو  

اون نیم کیلو ماده ی سفید رنگو

که اون تو حبس شده

به باد بدم! 

آره  

فقط به خاطر تو.

رنگی نشوید!

شال رنگی ممنوع است. 

(شال کلا ممنوع است.) 

مانتو رنگی ممنوع است. 

(مانتو سفید هم ممنوع است)  

آرایش کردن ممنوع است. 

(چون رنگی می شوید) 

 

 

...و من دانشجوی هنر هستم. 

  

 

پ.ن:مدتی ست که حس میکنم یک نفر آشنا اینجا را می خواند.بویش را حس می کنم.

 

 

تماس بعد از سالها

به محض اینکه زنگ میزند ٬گوشی هنگ می کند٬و من در کف اسمی که بی حرکت و بی جان روی ال سی دی گوشی افتاده ٬می مانم. 

دوباره زنگ میزند. 

دوباره گوشی هنگ میکند. 

دوبار زنگ میزند. 

و من گوشی را بر می دارم. 

اولین جمله ای که می گوید این است: 

ـ ببین ٬اصلا نمی خواستم زنگ بزنم.نمی خواستم احوالتو بگیرم و اصلا هم برام مهم نبود.همینجوری زنگ زدم.همینطوری فی البداهه زنگ زدم. 

از احوالش می پرسم.خوب است.تنها ملالش هم این است که دیگر نیستم تا مرا بچزاند و صدای گریه کردن هایم را از پشت تلفن بشنود و بدبختی هایش را با من نصف کند و همان چس مقدار احساس خوشبختی هم که می کنم مثل جارو برقی بمکد.  

ـ حدس بزن الان کجا ام؟ 

حدس میزنم. 

ـ نه... 

صد بار دیگر هم حدس می زنم. 

ـ نه !الان روی تخت خودمم!چون هیچی نداشتم بگم می خواستم یکم برات هیجان ایجاد کنم. 

به او نگفتم عزیز من٬تو حتی اسمت هم برایم هیجان است.حتی کلمه ی اول اسمت و هر آهنگی که اسم تو را تویش داشته باشد برایم هیجان است...هنوز! 

ـ چی کارا می کنی؟ 

می گویم که یک شکست عشقی داشته ام ٬چند صد نفر دوست جدید پیدا کرده ام که آزارم نمی دهند.می گویم ورزش می کنم٬و اینجا را دوست دارم. 

ـ می دونستم اینجوری می شه(شکست عشقی را می گوید) 

بله.می دانسته اینجوری می شود. 

می گوید دیگر چه ؟و من از لج یک اسم از توی خشتکم در می آورم به عنوان عشق جدیدم. 

او هم از لج چیزی نمی گوید. 

می پرسم از درس و اینا چه خبر ؟برا ارشد چی کار می خوای بکنی؟ 

از آن خنده های تهوع آورش تحویلم می دهد: 

ـ می خوام بچه داری کنم! 

می گویم چه برنامه ای دارم و می گویم فلان رشته را می خواهم... 

ـ حالا بذار امتحانشو بدی !حالا بذار نتیجه اش بیاد! 

ـ ببخشید من کسی نیستم که حالا بذارم نتیجه اش بیاد !چیزری رو که می خوام مشخص می کنم از الان! 

ـ ا ؟دروغات از اینجا معلوم می شه ! 

چه دروغ هایی ؟ 

این دروغ ها بر می گردد به ۳ سال پیش.آن موقع که بنده و ایشان برای کنکور درس می خواندیم و بنده با روزی ۳ ساعت درس خواندن به دانشگاه سراسری و رشته ی عالی و شهر بزرگ و ان دیگری که می خواستم رسیدم(به تخمم اگر کسی فکر می کند دارم از خودم تعریف می کنم و به تخمم اگر کسی هر فکر دیگری می کند) ایشان با روزی ۹٬۸ ساعت درس خواندن و یک میلیون دویست هزار تومان پول کلاس دادن و سال بعدش هم باز پول کلاس دادن دانشگاه ازاد قبول شد در همان قبرستانی که تویش بودیم.دانشگاهی که استادش پرو پاچه ی دانشجو را می گیرد و بالعکس٬و استادهایش کیف سامسونت دارند و همچنین دانشجو هایش٬ و این دانشگاه در روی تپه ساخته شده است. 

بله. 

حالا ایشان می گوید تو به من دروغ می گفتی و تو روزی ۳ ساعت درس نمی خواندی و تو روزی بیش از ۲۴ ساعت درس می خواندی. 

بعد از ۶٬۷ سال دوستی ٬ما مثل یک روح در دو قالب بودیم.کسی که حتی لازم نبود بگویی چه مرگت است و فقط به چشم هایت نگاه می کرد و همه چیزی را می فهمید.کسی که یک روزی همه چیزم مال او بود٬هر آنچه که یک دختر ۱۸ ساله می تواند داشته باشد مال او بود.کسی که آنقدر عاشقش بودم که به خاطرش با زمین و زمان در می افتادم و کسی که تمام زندگی ام٬حتی تمام مرگم بود. 

و او تمام این مدت فکر می کرده من در مورد ساعات درس خواندنم به او دروغ می گفتم. به همین سادگی.و بعد از ۲ سال هنوز در کف این موضوع بوده. 

به همین خوشمزگی.

 

می شنوی؟

می فهمی عشق یعنی چه ؟ 

تا حالا احساسش کرده ای؟ 

راجع به آن فکر کرده ای ؟ 

کسی را دیده ای که عاشق کسی ٬چیزی ٬کاری باشد٬بدون آنکه به سودش فکر کرده باشد؟دوستش داشته باشد به خاطر خودش ؟  

ضربان قلب یک جوجه گنجشک را در بین انگشتانت حس کرده ای؟

تا حالا با دوستانت مسافرت رفته ای ؟ولو با ترس و لرز؟شده با آنها از خنده ریسه بروی٬منچ بازی کنی٬بطری بازی کنی٬تا حالا از کسی پرسیده ای شجاعت یا حقیقت٬و دلت برای شنیدن آن حقیقت غنج بزند؟ 

کنار بخاری نشسته ای انار بخوری٬اب قرمزش شتک بزند به صورتت و هرهر بخندی؟

با دختر ها رفت و آمد داشته ای ٬بی هیچ فکر و نگاه هرزه ای؟ 

با دوستت درددل کرده ای ؟ 

نگاه کسی را که دوستش داری حس کرده ای ؟کسی وقتی انتظار نداری٬با یک بوسه تو را غافلگیر کرده ؟ 

  

تو افراد زیادی را آزار داده ای. 

انتظار ٬وقتی می دانی چیز خوبی در انتظارت نیست ٬خیلی هولناک است.تو پدر و مادرهای را اینچنین در انتظار گذاشته ای. 

بلاتکلیفی ٬سردر گمی.خیلی عذاب آور است.وقتی تلفن زنگ میزند و تو می فهمی کسی که تا حالا بوده است٬دیگر نیست. 

وحشت.ترس. 

درد.بغض.  

گریه ٬آه. 

عذاب.عذاب تحقیر شدن. 

حس هولناک دیده شدن ٬وقتی که می خواهی فقط...فقط خودت باشی و او. 

 

تو... 

تو... 

نمی ترسی از اینکه جایی را ساخته ای ٬که هیچ کس نمی خواهد در آن بماند؟ نمی ترسی از اینکه هیچ کس دوستت ندارد؟ 

هیچ کس دوستت ندارد.

 

برایت گریه می کنم.فقط...فقط لایق ترحمی.  

 

 

 

پ.ن:بکشم باز مث تو وسط پای خدا رو ؟وجودت نجس می کنه زمین و هوا رو...

تصویر

تا حالا بهش فکر کردی؟ 

می دونی؟ 

ظالمانه است اگه فکر کنم تا حالا حتی یه بار هم حدس نزدی وقتی نیستی٬چی کار می کنم. 

حتما به ذهنت رسیده که روی تخت ولو می شم٬کتاب می خونم٬ولی اصلا حواسم نیس چی نوشته.دوباره برمی گردم صفحه ی قبل. 

با انار هایی که بهم دادی بازی می کنم.می گیرمشون توی دستم و سعی می کنم دستات رو تصور کنم. 

ورق ها رو برای هزارمین بار توی ۴ تا دسته می چینم.هر دسته برای یه حرف از اسمت.تا عدد ها بجات حرف بزنن٬وقتی خودت اینقدر ساکتی.