چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

خود من...خود خودم...

اول:دوستان عزیز ببخشید اگه نظراتتون رو تایید نمی کنم.مطمئن باشید همه شون رو می خونم...ممنون که به یادم هستین... 

 

منم اینجام...خوبم...آره...می شه گفت خوبم.فعلا آروم ام و دارم سعی می کنم خودمو اروم کنم.اون هم کمک می کنه.دوست خوب کله خر خودم!مثل خودم! 

 

 

همچنان٬و دوباره ٬هزااااااااااااارررررررررررر تا دوستتان دارم.امیدوارم بتونم اینجا رو به یه فضای بهتر تبدیل کنم.هنوز دلم پیش اون قبلی اس...

دوست واقعی.

 

دلم می خواد یه سگ بزرگ داشته باشم.یه سگ بزرگ و زرد.دلم نمی خواد خیلی پارس کنه.دوس دارم غرغر کنه...و زوزه بکشه و غرش کنه.بغلش کنم و گردن محکم و نرمش رو ناز  کنم.اونم می گه: 

ـ غررررر...غراااااغر.... 

و گوشم رو لیس میزنه.  

 

دوس داشتم یه گربه سیاه داشتم.سیاه و مرموز و باهوش. که مثل یه قالیچه ی جادویی جلوی شومینه پهن بشه و با چشمای سبز سبز سبزش منو بپاد.شبها آروم بیاد توی اتاقم٬ بپره روی تخت و من پشت گوشهاش رو ناز کنم٬ و اون خر خر کنان ملافه رو چنگ بزنه.

 

خیلی وقتها حیوانها از آدمها بهترند.و من هر حیوانی را به هر انسانی ترجیح می دهم .

روزانه

معده درد.دوباره.نمی دونم چرا. 

اگه معده درد نداشتن کلا حالم خوب بود.روزای خوبی ان این روزا.دوستشون دارم.رفتیم به رنگ ارغوان رو دیدیم.چررررررررت بود. 

زاینده رود چند وقتیه خیلی قشنگ شده.اون روز یه عالمه کاکایی نقره ای و مرغابی وحشی توش بودن...باد می اومد...آب خیلی قشنگ موج بر میداشت.تقریبا همه چیز قشنگ بود. 

 کاش می شد وحشت دوباره گیر افتادن رو از زندگیم حذف کنم.خیلی راحت تر می شدم.یه استرس خیلی بدی دارم هر وقت میرم توی خیابون فکر می کنم یکی داره منو می پاد.امروز برای اولین بار توی خیابون به دوست شماره ۱ و دوست شماره ۲ گفتم هیس! خودم هم باورم نمی شد!هیس ؟  

 

توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم٬هر سه تایمان تیپ اسپرت زده بودیم...و راستش خیلی جگر شده بودیم!داشتیم گل می گفتیم و گل میشنفتیم که ناگه شماره ۱ زد به پهلوی من و فرمود:آنجا را!

تقریبا همه ی افراد موجود در اتوبوس به ما خیره گشته بودند.همان جا نزدیک بود از خنده روده بر گردیم.این مسئله خشم افراد موجود در اتوبوس را بیشتر کرد.ما بیشتر خندیدیم.خشم آنها بیشتر شد.هی ما خندیدیم هی خشم آنها بیشتر شد.ناگهان شماره ۲ رو به یک پیرزن سرسخت محجبه مومنه فریاد کشید: 

ها!چیه ؟ 

باورتان نمی شود...خانم پیرزن که خیلی صبور و مومنه به نظر می رسیدند از پشت شیشه اتوبوس برای شماره ۱ شکلک در آوردند...ما را می گویید همان جا از خنده روی زمین ولو گشتیم .بعد هر سه رفتیم سونوگرافی.می ترسیدیم روده هایمان بریده باشد.سپس به بررسی دلیل خیره گشتگی همشهریان اتوبوس سوار پرداختیم. 

 

دیگه هیچ وقت هیچ وقت به دوستام نمی گم هیس.به درک.بذار دوباره این اتفاق بیفته.مگه اون تو با بیرون چه فرقی داره؟مگه ما چه تفریح و خوشی داریم بجز این یه دقیقه بیرون رفتن و خندیدن؟امروز که از کنار زمین کارتینگ و پینت بال رد شدم اندازه یه دنیا دلم می خواست پول داشتم...ولی نداشتم.نه من و نه شماره ۱ و ۲.خب.فراموشش کردم. 

بعد از ظهر رفتیم بیرون.و خندیدیم...و نگاه های سرزنش امیز را تحمل کردیم...در میان بوق ماشین ها٬متلک های لات های هرزه ٬نگاه های آمیخته با نفرین پیرزن ها و نگاه های هیز مرد ها...می رفتیم و می رفتیم و می خندیدیم...و آنها را به تخم خودمان هم نمی گرفتیم.آنها را٬و گشت ارشاد را و جامعه را و دین را حتی...

می رفتیم و می خندیدیم... 

هیچی نگو...فقط گوش بده...

چقدر عجیبه. 

عشق...  

فقط خیلی خوشحالم که می شه دیدش. 

به قول حسین دیدن آغاز فهمیدن است. 

 

می دونین بچه ها٬یه حس خیلی عجیبی بهم دست داده...این روزا بدجوری حس می کنم زیر نظرم٬اونقدر که دلم می خواد برم یه جا که هیچ نگاهی نباشه.نمی دونم کجا...وسط یه دشت ٬وسط دریا٬ نوک کوه. 

کوه...کوه... 

حالم خوب نیس بچه ها.حالم خوب نیس.با وجود یه اتفاق فوق العاده زیبا که برام افتاد ٬ بازم حس می کنم ته چشمام گریه می جوشه.از همه چیز فراری ام و دنیای اطرافم رو می بینم که خیلی عجیب و با یه اشتیاق وحشیانه می آد که منو ببلعه.از همه چیز خسته ام...و دلم می خواد اون اتفاق زیبا رو بردارم و فرار کنم!از همه چیز فرار کنم...از تکلیف های دانشگاه٬از نگاههای نگهبان٬ از نگرانی پول خوابگاه و استرس اینکه همین امروز و فردا دوباره احضارم کنن... 

از غصه ی اینکه چرا نمی تونم برای متولدین عزیز اسفندماه کادوهایی که دلشون می خواد رو بخرم...  

نگران نگرانی های مامان...نگران مهتاب... 

خدایا چرا همه چیز اینقدر وحشی هجوم می آره؟ترو خدا صبر کن لامصب من احتیاج دارم آروم باشم.همه ی این اتفاقایی که این چند هفته افتاد حتی زیباترینشون٬ برای من خیلی سنگین اند.چرا همه چیز یه دفعه هجوم می آره؟ هرکدوم از این اتفاق ها کافیه که آدم رو بزرگ کنه...یا اینکه پیرش کنه... 

دلم تنهایی می خواد...می فهمی ؟دلم هیچی می خواد!دلم تا ابد رفتن توی یه جاده رو می خواد بی اینکه نگران حتی یه ایست بازرسی باشم... 

دلم یه ماه می خواد ...یه ماه کامل...برای یه زوزه ی طولانی... 

 

از رمزی حرف زدن متنفرم.منو ببخشید بچه ها.مجبورم... 

 

 

می رم و می رم و می رم...

دلم گل می خواد.گل...یه عالمه گل و بلبل...دلم برف می خواد و  درخت و پرنده.خسته شدم. 

دارم پیر می شم اینجا. 

روزبه روز پیر و پیرتر و حتی بهار هم تاثیری روی من نداره.

 

یه زمانی به همه گفتم من از ایران خارج نمی شم.گفته بودم عمرا ایران رو ترک نمی کنم تا وقتی که به چشم خودم ببینم همه چیز اینجا رو به راهه. 

خب. 

حرفمو پس می گیرم. 

میرم.در اولین فرصتی که دستم بیاد.و دیگه هم بر نمی گردم. 

شاید بگین دلت می آد؟نه.دلم نمی آد.شاید اون روز که بخوام برم از غصه بمیرم ولی با وجود این می رم.از اینجا می رم. 

می رم یه جایی که بوسیدن گناه نباشه. 

و باد رو برای وزیدن توی موهام زندانی نکنن. 

می رم یه جایی... 

که آسمونش تا ابد باشه 

تو جنگلاش صدای اره برقی نیاد 

جایی که اجدادت بتونن با خیال راحت بخوابن...و نیازی نباشه تو بیدار بمونی به خاطرشون!  

جایی که اشتباهات اجدادت روی دوشت سنگینی نکنه... 

می رم یه جایی... 

اونجا هر رنگی باشی دوستت خواهند داشت  

...چرا که مردمش رنگین کمان رو در آسمون می بینن 

که هم سبز داره  

هم سرخ.

 

می رم...از اینجا...