چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

روزانه

معده درد.دوباره.نمی دونم چرا. 

اگه معده درد نداشتن کلا حالم خوب بود.روزای خوبی ان این روزا.دوستشون دارم.رفتیم به رنگ ارغوان رو دیدیم.چررررررررت بود. 

زاینده رود چند وقتیه خیلی قشنگ شده.اون روز یه عالمه کاکایی نقره ای و مرغابی وحشی توش بودن...باد می اومد...آب خیلی قشنگ موج بر میداشت.تقریبا همه چیز قشنگ بود. 

 کاش می شد وحشت دوباره گیر افتادن رو از زندگیم حذف کنم.خیلی راحت تر می شدم.یه استرس خیلی بدی دارم هر وقت میرم توی خیابون فکر می کنم یکی داره منو می پاد.امروز برای اولین بار توی خیابون به دوست شماره ۱ و دوست شماره ۲ گفتم هیس! خودم هم باورم نمی شد!هیس ؟  

 

توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم٬هر سه تایمان تیپ اسپرت زده بودیم...و راستش خیلی جگر شده بودیم!داشتیم گل می گفتیم و گل میشنفتیم که ناگه شماره ۱ زد به پهلوی من و فرمود:آنجا را!

تقریبا همه ی افراد موجود در اتوبوس به ما خیره گشته بودند.همان جا نزدیک بود از خنده روده بر گردیم.این مسئله خشم افراد موجود در اتوبوس را بیشتر کرد.ما بیشتر خندیدیم.خشم آنها بیشتر شد.هی ما خندیدیم هی خشم آنها بیشتر شد.ناگهان شماره ۲ رو به یک پیرزن سرسخت محجبه مومنه فریاد کشید: 

ها!چیه ؟ 

باورتان نمی شود...خانم پیرزن که خیلی صبور و مومنه به نظر می رسیدند از پشت شیشه اتوبوس برای شماره ۱ شکلک در آوردند...ما را می گویید همان جا از خنده روی زمین ولو گشتیم .بعد هر سه رفتیم سونوگرافی.می ترسیدیم روده هایمان بریده باشد.سپس به بررسی دلیل خیره گشتگی همشهریان اتوبوس سوار پرداختیم. 

 

دیگه هیچ وقت هیچ وقت به دوستام نمی گم هیس.به درک.بذار دوباره این اتفاق بیفته.مگه اون تو با بیرون چه فرقی داره؟مگه ما چه تفریح و خوشی داریم بجز این یه دقیقه بیرون رفتن و خندیدن؟امروز که از کنار زمین کارتینگ و پینت بال رد شدم اندازه یه دنیا دلم می خواست پول داشتم...ولی نداشتم.نه من و نه شماره ۱ و ۲.خب.فراموشش کردم. 

بعد از ظهر رفتیم بیرون.و خندیدیم...و نگاه های سرزنش امیز را تحمل کردیم...در میان بوق ماشین ها٬متلک های لات های هرزه ٬نگاه های آمیخته با نفرین پیرزن ها و نگاه های هیز مرد ها...می رفتیم و می رفتیم و می خندیدیم...و آنها را به تخم خودمان هم نمی گرفتیم.آنها را٬و گشت ارشاد را و جامعه را و دین را حتی...

می رفتیم و می خندیدیم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد