چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

کلا نمی دانم

چه می دانم.

چه می دانم که چرا دیگر ننوشتم.چه می دانم چرا دیگر آنقدر غمگین نشدم که بیایم با یک عالمه آدم درد و دل کنم.

چه می دانم .

ولی الان غمگینم.اینقدر که دیگر نمی توانم قورتش بدهم.آنقدر که درد و دل کردن با یک نفر برایم کافی نیست.یک عالمه گوش می خواهم.

دارم گند می زنم.این بزرگترین گندی است که دارم توی زندگی ام می زنم.  و بچه ها ٬دوستان ٬این گند زدن ٬خیلی حال می دهد .تا می توانید در زندگیتان گند بزنید که اگر گند نزنید نمی فهمید که گند نزدن٬ چقدر آرامش بخش است.

اگر گند نزنید نمی فهمید گند زدن ٬درست ترین کار جهان است .



نمی دانم چطوری می شود کسی که اینقدر دوستش داشتی در عرض چند ثانیه٬یک دفعه از عرش اعلا ٬یکم بالاتر از خدا سقوط کند و بیفتد کنار دستت و تو از صدای تالاپ بغل گوشت حتی برنگردی تا ببینی چطور با همه ی چیز های معمولی همیشه ثابت ٬یکی شده.

چه می دانم.اینجوری است دیگر.




نظرات 2 + ارسال نظر
محمدرضا سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام.
می دونم که نمیدونی اما میدونی که نباید نا امید باشی؟

مخمل آبی چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 ق.ظ http://verticalh.wordpress.com

به!! نوشتی آخرش. خوبه از روی وبلاگ تو میتونم اسم وبلاگ خودم رو یادم بیاد. البته دیگه یوزر نیمش رو یادم نمیاد و .... در هر صورت. چه میدانم. پس این مدت که نبودی مشغول دلدادگی و شهر آشوبی و مابقی ماجرا ها بودی. سر بزنم. به کجا؟ نمیدونم. خودم هم که دیگه نمینویسم تو وبلاگ خودم. پس شاید باید بیشتر به وبلاگ تو سر بزنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد