چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

مه درون

اگه وبلاگ نبود٬من وقتی غمگین می شدم ٬کجا می رفتم ؟ 

شماره ۱ هست٬متی هست٬کافه هست.یک زمانی شماره ۹ بود...ولی وبلاگ هم هست.اینجا لانه ی یک گرگ غمگین است. 

دوست دارم راجع به شماره ۹ حرف بزنم.مغز شماره یک را سرویس می کنم گاهی اوقات.او صبور و باهوش است و چیزهایی را می بیند که گرگ ها نمی بینند.شماره یک بی نظیر است ٬شماره یک مثل برف است.یکدست و یکرنگ. 

فکر می کنم اگر کسی خیلی به شماره ۱ نگاه کند کور می شود.تا بخواهی فکر کنی که چقدر زیبا است در گرمای دستت آب می شود.امیدوارم این پست را نخواند٬آخر خجالت می کشم ! 

(الان اگر در حال خواندن این پست باشد از خنده روده بر شده است )  

 

یک آه بلند. 

 غمگین بودن من همیشه مثل مه جلوی ذهنم بوده.نمی دانم هیچ وقت تمام می شود یا نه.خیلی طول می کشد٬و وقتی از بین می رود٬فورا یک دلیل دیگر پیدا می شود.و این دلیل آخری دارد بدجوری طولانی می شود. 

دیروز وقتی برای یک نفر تعریف می کردم که چرا غمگینم و چقدر طول کشیده و اینها٬به من خندید.گفت:دخترا که تو این جور موارد خیلی ریلکس و راحت ان!تو چرا این جوری ای؟ 

چه آدم خر و بی شعوری.نه ؟ 

چه ربطی دارد...با چه قدرتی هم جمع می بست.دختر هااااااا ! 

نمی دانم چرا آن موقع همین ها را بهش نگفتم . 

 

نمی دانم دیگر...همین ها.خیلی خوب است که تقریبا کسی نفهمیده که من خوشحال نیستم.

 

امروز بعد از مدت ها دلم خواست آدم تنهایی باشم.نمی دانم چرا.کتاب هایی که از کتابخانه گرفته بودم سنگین بود.توی خیابان به آن خوشگلی قدم می زدم ـ و صورتم را منجمد کرده بودم تا کسی متلکی ٬چیزی نگوید (معمولا موثر واقع می شود).و همان موقع فکر کردم باید تنها باشم٬یا دیگر وقتش است که تنها بشوم.دلم خواست همان موقع وسط آن خیابان پر از درخت بنشینم و شروع کنم به طراحی کردن.به سر چهارراه که رسیدم رفتم و یک شال سبز خریدم.نمی دانم چرا.با اینکه به خودم قول داده بودم خرج اضافی نکنم. 

صورتم را تمام راه منجمد نگه داشتم. 

و ذهنم را . 

نفهمیدم چه شد ...

من آدم خل و چلی هستم.دلیلش ؟این که در ۳ ساعت گذشته ۲ نفر به من گفتند نوشته هایم را دوست دارند ـ و من هم جوگیر شدم.امروز ـ شاید هم امشب ـ این دومین بار است که دارم می آپم.  

چرا باران نمی بارد ؟چرا هوا سرد نمی شود ؟دلم می خواهد اگر خدا اینجا بود یکی می زدم توی سرش.دو بامبی.بله.می گفتم این چه گه کاری است در اورده ای. 

امروز وقتی داشتم صورتم را می شستم یاد وبلاگ سابق مرحومم افتادم.هنوز داغ پست آخرم که آنطور جوانمرگ شد از یادم نرفته.به خدا از خودم تعریف نمی کنم (اگر هم فکر می کنی می کنم به درک )ولی واقعا داستان کوتاه شاهکاری بود.الهی من بمیرم برایش.ولی خودمانیم چقدر نحس بود .آخر اتفاق توی داستان دقیقا فردا برای خودم افتاد.  

بگذریم.نمی دانم چرا ٬ولی این روزها خیلی دلم گرفته.الان فکر کردم نکند دلتنگی مسری است.آخر شماره ۹ خیلی وقت است حالش گرفته .نمی دانم چرا.به من که نمی گوید.حق هم دارد.من اگر کس دیگری بودم هرگز هیچ رازی را به خودم نمی گفتم.لامصب این دهان که چفت و بست ندارد.اصلا دست خودم نیست.بچه که بودم هرچه می شد روزی صد بار توی مخم می زدند که بگو.بگو.بگو چه شد .راستش را بگو.به مامان.به معلم.به آن ناظم قحبه.به مدیر الدنگ. 

حالا دیگر هیچ رازی نمی تواند آن تو بماند.و من حتی انبان کوچک و حقیری از رازها هم نیستم.* 

چه شد ؟چه داشتم می گفتم ؟ 

آها.خب فکر می کنم غمگین بودن شماره ۹ به من هم سرایت کرده.خیلی عجیب است.نیست ؟شاید به خاطر این است که خیلی به او فکر می کنم.

بعضی وقتها از دست خودم خیلی لجم می گیرد چون به عنوان یک دوست خیلی به درد نخورم.دوست داشتم می رفتم کنارش و می گفتم فقط یک کلمه بگو.هر کاری باشد ٬سه سوته انجام می دهم.چه می دانم ٬عکس تحویل بده جنازه تحویل بگیر ٬اگر مشکلت با حذف آن آدم حل می شود.ولی این ها را نگفتم .فقط گفتم می توانم کمکی بکنم ؟و جواب نه بود. 

و دلتنگی او هم همینطور ادامه دارد. 

شانه هایم را بالا می اندازم.چه می توانم بگویم ؟خب ٬به درک.اگر کاری هم از دستم بر می آمد انجام نمی دادم.(مسخره ام نکنید.می دانم کسی که مرا می شناسد ٬موقع خواندن این چیزها از خنده روده بر شده است احتمالا.) 

راستی چند روز است از مرغ هایم خبری ندارم...می پرسید چه شد یاد مرغ ها افتادم ؟چه می دانم.من ذهن جهنده ای دارم.سخت ترین کار برایم تمرکز است.(البته مرغ ها به شماره ۹ ربط دارند و ربطشان این است که وقتی جوجه بودند بعد ۳ ساعت انتظار در کنار رودخانه شماره ۹ برایم آوردشان.آن موقع کوچک و کرکی بودند ٬جیک جیک می کردند و من حتی به اندازه یک مرغ هم عرضه نداشتم تا گرم و ساکتشان کنم.)  

 

دلم هنوز هم گرفته است.و اینجا هیچ ایوانی نداریم... 

یاد مرگ می افتم هرروز. 

عاشق هم نیستم که شعر بگویم. 

این از آن پست هاست که حقش است ۵ خط در میان بخوانیدش .لطفا دیگر کسی مرا جوگیر نکند.

فلاش بک

خوشم می آید استاد تعریف می کند از کارهایم.خیلی شنگول می شوم٬ولی نه وقتی خودم می دانم چه گهی زده ام.بعضی وقتها خودت هم چشم دیدن کارت را نداری.بی هیچ نظمی و هماهنگی ای.مثل یک بچه ی عقب مانده و افلیج٬که تا نیمه شب به خاطرش بیدار مانده ای در حالی که می توانستی با فشار بالش خفه اش کنی و تا صبح با خیال راحت بخوابی . 

چرا که نه ؟ 

می ترسی استاد کتکت بزند ؟همانطور که معلم کلاس سوم زینب را کتک می زد؟ 

با آن دستهای مثل بیل٬محکم می کوبید به صورت زینب.پشت سر هم.زینب تلو تلو می خورد.زینب هیچ وقت گریه نمی کرد.هرگز.هرگز. 

گفتند مادرش بیاید مدرسه.آمد.جوان بود.جوان جوان جوان.و فکر می کنم زینب از ما یکی دوسالی بزرگتر بود.موهای مادرش قهوه ای بود.روشن.دست برادر کوچکتر زینب را گرفته بود.پسری که پای چشمانش کبود بود و موهای طلایی داشت. 

زینب دوست داشت مرا گاز بگیرد. 

دروغ های شاخدار می گفت.تا می توانست.یک بار قول داد یک کره اسب برایم بیاورد در خانه. 

بوی باران می آید.از پشت آن همه نرده به کوچه نگاه می کنم.کوچه پر از برگ است.هیچ جایی در دنیا پاییز های کرمانشاه را ندارد. 

یک عالمه پپو دور هم جمع شده اند.می رقصند زیر باران. 

دلم می خواهد راه که می روم حتما برگ ها زیر پایم خش خش کنند.ولی نمی شود٬آخر همه شان خیس آبند.زنگ می زنم.میترا در را باز می کند.خوشحال می شوم.زیر باران دارد پله ها را می شوید.با تاید و وایتکس. 

با احتیاط کفش هایم را در می آورم و روی پله ها پا می گذارم.تا به هال برسم صد بار لیز می خورم. 

بوی چراغ علادین می آید.و شلغم .و میخکی که ننه می اندازد گردنش .مانتوی خاکستری خیسم را در می آورم.ننه برایم چای شیرین و پنیر می آورد.لقمه می گیرد و پنیر را با انگشت شست پهن و بزرگش روی نان می مالد.

صدای هوهوی باد از پشت پنجره ی بخار گرفته می آید. 

مامان ساعت ۵ می آید دنبالم.  

  

ـ استاد من کار نیاوردم.  

نگاهم می کند و می خندد : 

ـ چی شده ؟تازه اول ترمه ! 

لباسش چقدر خوشرنگ است. 

من هم می خندم: به خدا هیچی !تنبلی کردم فقط ! 

ـ هفته دیگه . 

ـ باشه.قول می دم. 

 

شادی از پشت تلفن برایم آواز می خواند.یک آواز شاد کردی. 

می گویم : 

ـ شادی من کی ام ؟  

ـ شادی ! 

ـ نه ...شادی تویی !من کی ام ؟ 

ـ شادی. 

بیشتر که اصرار می کنم دوباره شروع می کند آواز خواندن. غش می کنم از خنده. 

از پشت تلفن صدا می آید : 

- بسه دیگه...بای بای کن با خاله ! 

 حالا صدای مامان است : 

ـ چیزی لازم نداری ؟  

ـ هیچی...به خدا آبان ماه می آم خونه. 

 

  

دلم باران می خواهد. 

و یک پیاده روی طولانی با بهروز٬کنار آب٬و آن همه مرغ دریایی...و موهای خیس شماره ۱. 

آن جا سرد است بهروز ؟ خنک است ؟ 

اینجا جهنم است بدون تو. 

 

 

پ.ن:معلممان یک دختر داشت.همسن ما.عقب مانده بود.(ببخشید...کلمه ی بهتری نتوانستم پیدا کنم برایش...)

 

  

 

:-(

تا کی ؟ 

شاید حالتان در ۳۰ سال گذشته هی از این کلمه (شاید هم جمله ) به هم خورده باشد و هی آدم های دورو برتان و هی خودتان هی گفته باشید تا کی ٬ولی این کلمه(شاید هم جمله ) اصلا از رونق نیفتاده و شاد و شنگول قوی و ساق و سالم با دماغ چاق روبرویتان نشسته و نیشش تا بناگوشش باز است. 

مثلا تا کی کرایه تاکسی و بلیط اتوبوس باید گران شود و تا کی مامان و بابای من باید کار کنند و بچه هایشان تا کی باید بیکار باشند و تا کی همه چیز هی می خواهد گران بشود و مثلا تا کجا می خواهد گران بشود و تا کی ما باید هی کار کنیم و هی همه چیز گران بشود و پول ما کم و کمتر بشود و قیمت همه چیز هی بیشتر و بیشتر .مثلا تا کی باید صرفه جویی کنیم و آخر چقدر باید صرفه جویی کنیم و من تا کی نباید خرج اضافی کنم ؟تا کی نباید کافی شاپ بروم و تا کی نباید بروم بیرو غذا بخورم ؟تا کی و من و دوستانم باید خیابان را گز کنیم و این بشود تفریحمان٬  

(تازه در حین گز کردن خیابان هم یهو ماشین گشت ارشاد و گشت امنیت اخلاقی و اورژانس اجتماعی و خواهر زینب و برادر ابولفضل رد شود و ما مجبور بشویم بپریم پشت بوته ها .) 

 

بس از دیگر خسته شدم.حوصله ندارم همه ی تا کی ها را بنویسم .خیلی زیاد هستند ٬خیلی ٬و شاید شما که الان دارید این سطور را می خوانید حالتان به هم بخورد که این دختره چقدر می نالد. 

ولی همین است که هست.