چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

نفهمیدم چه شد ...

من آدم خل و چلی هستم.دلیلش ؟این که در ۳ ساعت گذشته ۲ نفر به من گفتند نوشته هایم را دوست دارند ـ و من هم جوگیر شدم.امروز ـ شاید هم امشب ـ این دومین بار است که دارم می آپم.  

چرا باران نمی بارد ؟چرا هوا سرد نمی شود ؟دلم می خواهد اگر خدا اینجا بود یکی می زدم توی سرش.دو بامبی.بله.می گفتم این چه گه کاری است در اورده ای. 

امروز وقتی داشتم صورتم را می شستم یاد وبلاگ سابق مرحومم افتادم.هنوز داغ پست آخرم که آنطور جوانمرگ شد از یادم نرفته.به خدا از خودم تعریف نمی کنم (اگر هم فکر می کنی می کنم به درک )ولی واقعا داستان کوتاه شاهکاری بود.الهی من بمیرم برایش.ولی خودمانیم چقدر نحس بود .آخر اتفاق توی داستان دقیقا فردا برای خودم افتاد.  

بگذریم.نمی دانم چرا ٬ولی این روزها خیلی دلم گرفته.الان فکر کردم نکند دلتنگی مسری است.آخر شماره ۹ خیلی وقت است حالش گرفته .نمی دانم چرا.به من که نمی گوید.حق هم دارد.من اگر کس دیگری بودم هرگز هیچ رازی را به خودم نمی گفتم.لامصب این دهان که چفت و بست ندارد.اصلا دست خودم نیست.بچه که بودم هرچه می شد روزی صد بار توی مخم می زدند که بگو.بگو.بگو چه شد .راستش را بگو.به مامان.به معلم.به آن ناظم قحبه.به مدیر الدنگ. 

حالا دیگر هیچ رازی نمی تواند آن تو بماند.و من حتی انبان کوچک و حقیری از رازها هم نیستم.* 

چه شد ؟چه داشتم می گفتم ؟ 

آها.خب فکر می کنم غمگین بودن شماره ۹ به من هم سرایت کرده.خیلی عجیب است.نیست ؟شاید به خاطر این است که خیلی به او فکر می کنم.

بعضی وقتها از دست خودم خیلی لجم می گیرد چون به عنوان یک دوست خیلی به درد نخورم.دوست داشتم می رفتم کنارش و می گفتم فقط یک کلمه بگو.هر کاری باشد ٬سه سوته انجام می دهم.چه می دانم ٬عکس تحویل بده جنازه تحویل بگیر ٬اگر مشکلت با حذف آن آدم حل می شود.ولی این ها را نگفتم .فقط گفتم می توانم کمکی بکنم ؟و جواب نه بود. 

و دلتنگی او هم همینطور ادامه دارد. 

شانه هایم را بالا می اندازم.چه می توانم بگویم ؟خب ٬به درک.اگر کاری هم از دستم بر می آمد انجام نمی دادم.(مسخره ام نکنید.می دانم کسی که مرا می شناسد ٬موقع خواندن این چیزها از خنده روده بر شده است احتمالا.) 

راستی چند روز است از مرغ هایم خبری ندارم...می پرسید چه شد یاد مرغ ها افتادم ؟چه می دانم.من ذهن جهنده ای دارم.سخت ترین کار برایم تمرکز است.(البته مرغ ها به شماره ۹ ربط دارند و ربطشان این است که وقتی جوجه بودند بعد ۳ ساعت انتظار در کنار رودخانه شماره ۹ برایم آوردشان.آن موقع کوچک و کرکی بودند ٬جیک جیک می کردند و من حتی به اندازه یک مرغ هم عرضه نداشتم تا گرم و ساکتشان کنم.)  

 

دلم هنوز هم گرفته است.و اینجا هیچ ایوانی نداریم... 

یاد مرگ می افتم هرروز. 

عاشق هم نیستم که شعر بگویم. 

این از آن پست هاست که حقش است ۵ خط در میان بخوانیدش .لطفا دیگر کسی مرا جوگیر نکند.

نظرات 1 + ارسال نظر
matti سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ

KESAFATE ANE GOH DOOSET DARAM LAJAN . HAMEYE POSTAYE ANETE KHANDAM MEYMUNE GOZOOOOOOOOOOOOOOOOOO ASHEGHETAM
antar kuni . poste ghablit aneme dar avord .
sag . sage kasif .
delem mekhad enghad bet fosh bedam ke bemiri .
mehi .
delem barat tange .
mehi .
mehiye man . bedune to mattie kamel nist .

چرا این کارو با قلب من می کنی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد