چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

عمیقا دارم فکر می کنم. 

به ۲۲ سالگی که به زودی می آید. 

و به همه ی حق هایم . 

که خودم هم آگاهانه همکاری کرده ام با دیگران  

در قاطعانه کشتنشان  

با حیا  

با آبرو. 

با ترس . 

ترس 

ترس. 

 

به دستهایم نگاه می کنم 

به این همه سیم خاردار   

دستبند های پلاستیکی  

و طناب .

محکم  

محکم محکم. 

 

فایده ای ندارد گریه کردن. 

هیچ چیز این قلب سنگین را سبک نمی کند.

تمام این ۲۱ سال   

هر سال برایم تکرار شده . 

حس می کنم از نوح هم پیرترم  

بی هیچ رسالتی و بارانی...

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ http://shobeir86.blogfa.com

پس بگرد رسالتتو پیدا کن خواهر چگوارا
چه اسمی انتخاب کردم۱ نه؟
خوش حال شدی؟
خوبه دیگه
بسه
برو حجاب کن
سلام . . .

صابر جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ب.ظ http://saberkhosravi.blogspot.com

چقدر احمقانه زیست می کنیم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد