دوتا هستند .خاکستری.درست که نگاه کنی٬پوزه ٬پشت گوش ها و سر پنجه ها زرد روشن٬گوشه چشم ها خاکستری تیره و بعد خط سفیدی که از زیر چشم ها تا پایین گوش کشیده شده٬زیر گلو خاکستری روشن و شکم سفید با سایه ی خاکستری گرم ٬با چشم های عمیق سبز کمرنگ.
دوتا هستند.عین همند.ماده صورت ظریف تر و چشمان درشت تری دارد٬نگاه مهربان تر٬آرامتر.
ولی دومی نر اخموی گنده ای است ٬با سبیل های بلند و صورت پهنی که هیچ وقت به من روی خوش نشان نداده.وقتی می غرد موهای لطیف پوزه اش چین می خورد و دندان های ظریف و سوزن مانندش نمایان می شوند.
همیشه با همند.هیچ وقت تنها ندیدمشان.
توی خانه ای خالی زندگی می کنند.یک خانه ی کامل با حیاط بزرگ تا هرقدر که دلشان خواست جست و خیز کنند٬با درخت های بزرگ خرمالو.
همین جا٬توی خانه ی بغلی ما زندگی می کنند که خالی است.
خوشبختند.
عمیقا دارم فکر می کنم.
به ۲۲ سالگی که به زودی می آید.
و به همه ی حق هایم .
که خودم هم آگاهانه همکاری کرده ام با دیگران
در قاطعانه کشتنشان
با حیا
با آبرو.
با ترس .
ترس
ترس.
به دستهایم نگاه می کنم
به این همه سیم خاردار
دستبند های پلاستیکی
و طناب .
محکم
محکم محکم.
فایده ای ندارد گریه کردن.
هیچ چیز این قلب سنگین را سبک نمی کند.
تمام این ۲۱ سال
هر سال برایم تکرار شده .
حس می کنم از نوح هم پیرترم
بی هیچ رسالتی و بارانی...