چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

گربه ها و شاید آدم ها...

دوتا هستند .خاکستری.درست که نگاه کنی٬پوزه ٬پشت گوش ها و سر پنجه ها زرد روشن٬گوشه چشم ها خاکستری تیره و بعد خط سفیدی که از زیر چشم ها تا پایین گوش کشیده شده٬زیر گلو خاکستری روشن و شکم سفید با سایه ی خاکستری گرم ٬با چشم های عمیق سبز کمرنگ. 

دوتا هستند.عین همند.ماده صورت ظریف تر و چشمان درشت تری دارد٬نگاه مهربان تر٬آرامتر. 

ولی دومی نر اخموی گنده ای است ٬با سبیل های بلند و صورت پهنی که هیچ وقت به من روی خوش نشان نداده.وقتی می غرد موهای لطیف پوزه اش چین می خورد و دندان های ظریف و سوزن مانندش نمایان می شوند. 

همیشه با همند.هیچ وقت تنها ندیدمشان. 

توی خانه ای خالی زندگی می کنند.یک خانه ی کامل با حیاط بزرگ تا هرقدر که دلشان خواست جست و خیز کنند٬با درخت های بزرگ خرمالو. 

همین جا٬توی خانه ی بغلی ما زندگی می کنند که خالی است.  

خوشبختند. 

  

 

عمیقا دارم فکر می کنم. 

به ۲۲ سالگی که به زودی می آید. 

و به همه ی حق هایم . 

که خودم هم آگاهانه همکاری کرده ام با دیگران  

در قاطعانه کشتنشان  

با حیا  

با آبرو. 

با ترس . 

ترس 

ترس. 

 

به دستهایم نگاه می کنم 

به این همه سیم خاردار   

دستبند های پلاستیکی  

و طناب .

محکم  

محکم محکم. 

 

فایده ای ندارد گریه کردن. 

هیچ چیز این قلب سنگین را سبک نمی کند.

تمام این ۲۱ سال   

هر سال برایم تکرار شده . 

حس می کنم از نوح هم پیرترم  

بی هیچ رسالتی و بارانی...