چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

فلاش بک

خوشم می آید استاد تعریف می کند از کارهایم.خیلی شنگول می شوم٬ولی نه وقتی خودم می دانم چه گهی زده ام.بعضی وقتها خودت هم چشم دیدن کارت را نداری.بی هیچ نظمی و هماهنگی ای.مثل یک بچه ی عقب مانده و افلیج٬که تا نیمه شب به خاطرش بیدار مانده ای در حالی که می توانستی با فشار بالش خفه اش کنی و تا صبح با خیال راحت بخوابی . 

چرا که نه ؟ 

می ترسی استاد کتکت بزند ؟همانطور که معلم کلاس سوم زینب را کتک می زد؟ 

با آن دستهای مثل بیل٬محکم می کوبید به صورت زینب.پشت سر هم.زینب تلو تلو می خورد.زینب هیچ وقت گریه نمی کرد.هرگز.هرگز. 

گفتند مادرش بیاید مدرسه.آمد.جوان بود.جوان جوان جوان.و فکر می کنم زینب از ما یکی دوسالی بزرگتر بود.موهای مادرش قهوه ای بود.روشن.دست برادر کوچکتر زینب را گرفته بود.پسری که پای چشمانش کبود بود و موهای طلایی داشت. 

زینب دوست داشت مرا گاز بگیرد. 

دروغ های شاخدار می گفت.تا می توانست.یک بار قول داد یک کره اسب برایم بیاورد در خانه. 

بوی باران می آید.از پشت آن همه نرده به کوچه نگاه می کنم.کوچه پر از برگ است.هیچ جایی در دنیا پاییز های کرمانشاه را ندارد. 

یک عالمه پپو دور هم جمع شده اند.می رقصند زیر باران. 

دلم می خواهد راه که می روم حتما برگ ها زیر پایم خش خش کنند.ولی نمی شود٬آخر همه شان خیس آبند.زنگ می زنم.میترا در را باز می کند.خوشحال می شوم.زیر باران دارد پله ها را می شوید.با تاید و وایتکس. 

با احتیاط کفش هایم را در می آورم و روی پله ها پا می گذارم.تا به هال برسم صد بار لیز می خورم. 

بوی چراغ علادین می آید.و شلغم .و میخکی که ننه می اندازد گردنش .مانتوی خاکستری خیسم را در می آورم.ننه برایم چای شیرین و پنیر می آورد.لقمه می گیرد و پنیر را با انگشت شست پهن و بزرگش روی نان می مالد.

صدای هوهوی باد از پشت پنجره ی بخار گرفته می آید. 

مامان ساعت ۵ می آید دنبالم.  

  

ـ استاد من کار نیاوردم.  

نگاهم می کند و می خندد : 

ـ چی شده ؟تازه اول ترمه ! 

لباسش چقدر خوشرنگ است. 

من هم می خندم: به خدا هیچی !تنبلی کردم فقط ! 

ـ هفته دیگه . 

ـ باشه.قول می دم. 

 

شادی از پشت تلفن برایم آواز می خواند.یک آواز شاد کردی. 

می گویم : 

ـ شادی من کی ام ؟  

ـ شادی ! 

ـ نه ...شادی تویی !من کی ام ؟ 

ـ شادی. 

بیشتر که اصرار می کنم دوباره شروع می کند آواز خواندن. غش می کنم از خنده. 

از پشت تلفن صدا می آید : 

- بسه دیگه...بای بای کن با خاله ! 

 حالا صدای مامان است : 

ـ چیزی لازم نداری ؟  

ـ هیچی...به خدا آبان ماه می آم خونه. 

 

  

دلم باران می خواهد. 

و یک پیاده روی طولانی با بهروز٬کنار آب٬و آن همه مرغ دریایی...و موهای خیس شماره ۱. 

آن جا سرد است بهروز ؟ خنک است ؟ 

اینجا جهنم است بدون تو. 

 

 

پ.ن:معلممان یک دختر داشت.همسن ما.عقب مانده بود.(ببخشید...کلمه ی بهتری نتوانستم پیدا کنم برایش...)

 

  

 

نظرات 1 + ارسال نظر
افق عمودی یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ

آه که من چقدر از خوندن نوشته های تو لذت میبرم. خدا کنه همیشه بنویسی و حتی وقتی 100 سالت شد.

ممنونم عزیزم...من هیچ وقت صد ساله نمی شم البته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد