امروز بعد از مدت ها دلم خواست آدم تنهایی باشم.نمی دانم چرا.کتاب هایی که از کتابخانه گرفته بودم سنگین بود.توی خیابان به آن خوشگلی قدم می زدم ـ و صورتم را منجمد کرده بودم تا کسی متلکی ٬چیزی نگوید (معمولا موثر واقع می شود).و همان موقع فکر کردم باید تنها باشم٬یا دیگر وقتش است که تنها بشوم.دلم خواست همان موقع وسط آن خیابان پر از درخت بنشینم و شروع کنم به طراحی کردن.به سر چهارراه که رسیدم رفتم و یک شال سبز خریدم.نمی دانم چرا.با اینکه به خودم قول داده بودم خرج اضافی نکنم.
صورتم را تمام راه منجمد نگه داشتم.
و ذهنم را .
ئه چه قشنگ . خوشم اومد
هیچ چیزی بهتر از یک شال سبز در دنیا وجود ندارد
مگر ترخینه ای که از چند صد کیلومتر آن طرف تر می رسد
سلام . . .
آمدی حسین ؟بیا !همیشه بیا !
بهتر از یه شال سبز
یه دوست خوبه
یه دوست
یه دوست
به خوبی تو
چه کار خوبی کردی آمدی...
boro . tanha . dar ye maabad .
bargaye paeezi ra jaroo bezan .
va sedaye kalagh.
va sokote maabad .
ta bahar dobare shokofehaye gilas ra bebini .
agar irladi rish ghermaz ham asheghe matti nemishod
matti miraft be maabad .
maabade khob o khonako saket .
saate ejdehast kasumi .
من هر وقت چهره ام را منجمد میکنم . شبیه عفریته ها میشوم ...