چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

تماس بعد از سالها

به محض اینکه زنگ میزند ٬گوشی هنگ می کند٬و من در کف اسمی که بی حرکت و بی جان روی ال سی دی گوشی افتاده ٬می مانم. 

دوباره زنگ میزند. 

دوباره گوشی هنگ میکند. 

دوبار زنگ میزند. 

و من گوشی را بر می دارم. 

اولین جمله ای که می گوید این است: 

ـ ببین ٬اصلا نمی خواستم زنگ بزنم.نمی خواستم احوالتو بگیرم و اصلا هم برام مهم نبود.همینجوری زنگ زدم.همینطوری فی البداهه زنگ زدم. 

از احوالش می پرسم.خوب است.تنها ملالش هم این است که دیگر نیستم تا مرا بچزاند و صدای گریه کردن هایم را از پشت تلفن بشنود و بدبختی هایش را با من نصف کند و همان چس مقدار احساس خوشبختی هم که می کنم مثل جارو برقی بمکد.  

ـ حدس بزن الان کجا ام؟ 

حدس میزنم. 

ـ نه... 

صد بار دیگر هم حدس می زنم. 

ـ نه !الان روی تخت خودمم!چون هیچی نداشتم بگم می خواستم یکم برات هیجان ایجاد کنم. 

به او نگفتم عزیز من٬تو حتی اسمت هم برایم هیجان است.حتی کلمه ی اول اسمت و هر آهنگی که اسم تو را تویش داشته باشد برایم هیجان است...هنوز! 

ـ چی کارا می کنی؟ 

می گویم که یک شکست عشقی داشته ام ٬چند صد نفر دوست جدید پیدا کرده ام که آزارم نمی دهند.می گویم ورزش می کنم٬و اینجا را دوست دارم. 

ـ می دونستم اینجوری می شه(شکست عشقی را می گوید) 

بله.می دانسته اینجوری می شود. 

می گوید دیگر چه ؟و من از لج یک اسم از توی خشتکم در می آورم به عنوان عشق جدیدم. 

او هم از لج چیزی نمی گوید. 

می پرسم از درس و اینا چه خبر ؟برا ارشد چی کار می خوای بکنی؟ 

از آن خنده های تهوع آورش تحویلم می دهد: 

ـ می خوام بچه داری کنم! 

می گویم چه برنامه ای دارم و می گویم فلان رشته را می خواهم... 

ـ حالا بذار امتحانشو بدی !حالا بذار نتیجه اش بیاد! 

ـ ببخشید من کسی نیستم که حالا بذارم نتیجه اش بیاد !چیزری رو که می خوام مشخص می کنم از الان! 

ـ ا ؟دروغات از اینجا معلوم می شه ! 

چه دروغ هایی ؟ 

این دروغ ها بر می گردد به ۳ سال پیش.آن موقع که بنده و ایشان برای کنکور درس می خواندیم و بنده با روزی ۳ ساعت درس خواندن به دانشگاه سراسری و رشته ی عالی و شهر بزرگ و ان دیگری که می خواستم رسیدم(به تخمم اگر کسی فکر می کند دارم از خودم تعریف می کنم و به تخمم اگر کسی هر فکر دیگری می کند) ایشان با روزی ۹٬۸ ساعت درس خواندن و یک میلیون دویست هزار تومان پول کلاس دادن و سال بعدش هم باز پول کلاس دادن دانشگاه ازاد قبول شد در همان قبرستانی که تویش بودیم.دانشگاهی که استادش پرو پاچه ی دانشجو را می گیرد و بالعکس٬و استادهایش کیف سامسونت دارند و همچنین دانشجو هایش٬ و این دانشگاه در روی تپه ساخته شده است. 

بله. 

حالا ایشان می گوید تو به من دروغ می گفتی و تو روزی ۳ ساعت درس نمی خواندی و تو روزی بیش از ۲۴ ساعت درس می خواندی. 

بعد از ۶٬۷ سال دوستی ٬ما مثل یک روح در دو قالب بودیم.کسی که حتی لازم نبود بگویی چه مرگت است و فقط به چشم هایت نگاه می کرد و همه چیزی را می فهمید.کسی که یک روزی همه چیزم مال او بود٬هر آنچه که یک دختر ۱۸ ساله می تواند داشته باشد مال او بود.کسی که آنقدر عاشقش بودم که به خاطرش با زمین و زمان در می افتادم و کسی که تمام زندگی ام٬حتی تمام مرگم بود. 

و او تمام این مدت فکر می کرده من در مورد ساعات درس خواندنم به او دروغ می گفتم. به همین سادگی.و بعد از ۲ سال هنوز در کف این موضوع بوده. 

به همین خوشمزگی.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ http://psezar.mihanblog.com

سلام دوست عزیز
خوشحال میشم من رو لینک کنی
بعد من رو خبر کن تا من هم شما رو لینک کنم....

خیلی ببخشید ولی من خوشم نمی آید شما را لینک کنم.

امین جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ب.ظ http://shabayjavani.blogsky.com

جالب بود
چقدر احن حرف زدنتون با اینکه کات کردین جالبه
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد