-
:-(
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 10:46
تا کی ؟ شاید حالتان در ۳۰ سال گذشته هی از این کلمه (شاید هم جمله ) به هم خورده باشد و هی آدم های دورو برتان و هی خودتان هی گفته باشید تا کی ٬ولی این کلمه(شاید هم جمله ) اصلا از رونق نیفتاده و شاد و شنگول قوی و ساق و سالم با دماغ چاق روبرویتان نشسته و نیشش تا بناگوشش باز است. مثلا تا کی کرایه تاکسی و بلیط اتوبوس باید...
-
saint anger
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 09:44
عطش وحشتناکی دارم برای کتک زدن. و از پسرهای کمر باریک هم که وقتی توی خیابان تورا میبینند نیششان باز می شود و دندان های کرم خورده ی زردشان را به نمایش می گذارند بیزارم. از رئیس دانشگاه های چاق با صورتی پر از خال های گوشتی ٬از کارمندان حراست با کله ی دراز و موهای کم پشت و چانه ی باریک و چشمان ریز ٬که حرامزادگی ازشان ها...
-
نشانه ها
شنبه 10 مهرماه سال 1389 14:52
توی سایت دانشگاه ام. کمی تا قسمتی حوصله ام سررفته.کلی کار دارم و باید بنشینم مشق شبم را سرچ کنم٬ولی حوصله ام نمی شود.از دستم عصبانی نشوید.قول داده ام این ترم درس بخوانم.به نشانه ها معتقدید ؟نشانه ها خیلی واضح ـ آنقدر که گیج و گولی مثل من بفهمد ـ گفته اند که باید درس بخوانم. روزهای اول در خوابگاه خیلی خوش می گذرد.حتی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 10:30
دلم برای اینجا تنگ شده بود. با خودم گفتم بیایم و بنشینم اینجا ـ کلی وراجی کنم و شما فقط اگر دلتان بخواهد گوش بدهید.بنشینم و کلی غر بزنم و برایتان پررو بازی در بیاورم که گرفتارم و هزار تا کار دارم و بچه ام روی گاز است و فلان است و بیسار است و دانشکده مان را عوض کرده اند و محله اش خیلی گه است و هی مجبوریم در راه با گشت...
-
برمی گردم٬ حتما !
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 15:05
باز دوباره شروع شد.باز این کامپیوتر خر پیر خراب شد.نمی دونم چرا این کارو با قلب من می کنه. کلی اتفاقای باحال باحال برام افتاده. خیلی خوش خوشانمه.می دونین.رفتم کلاس سوارکاری.خیلی خوب دارم پیش میرم.اصلا از اسبا نمی ترسم. چه موجودات فوق العاده ای ان.فقط مشکل این جاس که به حرفام گوش نمی دن.به حرف همدیگه گوش می دن ولی به...
-
در باب کسی که هیچکس او را نمی خواهد.
جمعه 29 مردادماه سال 1389 20:33
همه ی ما ٬در آن جهتی حرکت می کنیم که تو نمی خواهی. همان کاری را می کنیم که تو دوست نداری. حرف هایمان همان است که تو نمی خواهی بشنوی. چیزهایی را اصلا نمی بینیم که تو می خواهی ببینیم. ۳۰ سال برای چه جان کندی ؟ کو؟کو آن چیزهایی که می خواستی ؟ این افیون توده را به خورد چه کسی می خواستی بدهی ؟ ما همدیگر را دوست داریم .این...
-
بازاری برای هرشب
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 22:46
بازار روز می دانی کجا است ؟ نمی دانی ؟ از کجایش برایتان تعریف کنم ؟ از اینکه وقتی از آنجا برمی گردم٬از کت و کول می افتم ؟از اینکه نمی دانم مامانم چطوری نزدیک ۱۵ کیلو میوه و سبزی و اینها را هرروز تنهایی از آنجاحمل می کند به سمت خانه ؟از اینکه حنجره ی آدم گل می کند آنجا ؟ مهم ترین مشخصه ی بازار روز عربده و داد و بیداد...
-
همه ی داشته های من !
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 01:45
من عجیب غریبم. می دانستید ؟ من وقتی متولد شدم ٬یک سری چیزها در من نبود اصلا.شرم و حیا مثلا. تعریف می کنم برایتان. امروز. ها ! همین امروز . با مامانم دم در مغازه ای بودیم که چیزها خوشمزه ای می فروشد .از آن چیز ها که خیلی ها چون توی شهرهای بزرگ زندگی می کنند از آنها بی نصیب اند و اینا.خامه ی محلی .کره ی گرد و زرد و...
-
مدرسه با اعمال شاقه
جمعه 22 مردادماه سال 1389 12:12
از حمام که می آیم بیرون٬یک جوری مور مورم می شود.هوا سرد است٬یک جور سرد پاییزی خالص. تا از حمام بروم توی اتاق٬ منجمد می شوم.مثل روزهای اول مهر است. مثل استرس برای زنگ ریاضیات٬ مثل خواب آلودگی زنگ اول است. بوی باران نم نم و بخاری نفتی ٬بوی کاپشن خیس ۴۰ تا دختر ۸ ساله می آید. چه روزگار نکبتی داشتم!چقدر بد٬چقدر بد...
-
کاملا تصادفی
جمعه 22 مردادماه سال 1389 11:26
خیلی مسخره است که وقتی دارم آب می خورم اسم تو ته لیوان درست جلوی چشمم حک شده باشد.
-
امپراطوری درون
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 16:18
دو سالی هست که اینطوری شده ام...شاید هم بیشتر است...از همون موقع که با ژاپنی بودم.از زمان تولدم شاید. حس وحشتناکی است.مخصوصا وقتی مجبور باشی کنترلش کنی.مغزت انگار یخ می بندد.انگار همه ی اختیار بدنت رو می سپارد دست دندان ها و پنجه هایت.وقتی فکرش را می کنم مو به تنم سیخ می شود.چه موجود هولناکی می شوم... ولی ...(حالا...
-
اشغال
جمعه 15 مردادماه سال 1389 22:35
وقتی ۱۲٬۱۳ ساله بودم٬سوال مورد علاقه ام این بود : می خواهید چکاره شوید ؟ فورا برای طرف سیصد نوع شغل ردیف می کردم که هیچ کدامش دکتر یا معلم نبود.شاید چون معلمی شغل انبیا بود و من می دانستم اعصابم از آن ۱۲۴ هزار ابله خیلی ضعیف تر است و به اندازه ی آن ها هم بیکار نیستم و مهمترین دلیل اینکه دکتر هم نمی خواستم بشوم این بود...
-
یک بُعد این رابطه
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 13:11
یاد خودمان که می افتم٬خنده ام می گیرد.عجب پدیده هایی بودیم !یک سره در پاریس سیر می کردیم !هرهر کنان و زرزر چرند گویان می رفتیم و همینطور اسل.ام بود که به فاک می رفت!(به سایر ادیان الهی هم رحم نمی کردیم !)توی پارک٬پیاده رو ٬وسط خیابان٬توی دانشگاه حتی !زیر دماغ حراست ! همه ی دیوانه بازیهایمان را یادم است !در کمال اعتماد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 02:31
می دانید چرا آپ نمی کنم ؟ چون اینترنتم گوزیده . به همین خوشمزگی.
-
چه کسی چرا چطور
شنبه 19 تیرماه سال 1389 03:04
چه کسی ریچارد براتیگان را دوست ندارد؟ جرات دارد بگوید.
-
وبلاگ،عشق،جوجه و بیا خون مرا بخور ای خون آشام !
جمعه 18 تیرماه سال 1389 21:59
۱ـ وبلاگ می خوانم.هی وبلاگ می خوانم.و کشته مرده ی وبلاگ هایی هستم که وبلاگرهایشان ایران نیستند. نوشته هایشان بوی باران و هوای ابری و خیابان های تمیز می دهد.نمی دانم خاصیت آنجا این است که هر کی می رود آن طرف خوب می نویسد یا کلا آدم هایی که خوب می نویسند می روند آن طرف یا این آدم ها از اول خوب می نوشته اند بعدا رفته اند...
-
یک روز بارانی دیگر
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 22:23
به گوشی ام نگاه می کنم...دیر کرده ام.باران ریز ریز می بارد و بوی پارچه و چرم خیس توی اتوبوس پخش شده.ایستگاه ها را می شمارم...سرک می کشم از توی پنجره.پل از دور معلوم است. در اتوبوس که باز می شود می پرم بیرون.تقریبا شیرجه میروم توی یک گودال.مهم نیست.برمی گردم و بلیط نمور و چروک را می گذارم کف دست راننده. می دوم توی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 21:34
امروز تا ساعت ۴ خوابیدم٬و تا ۵ هم توی رختخواب ماندم.یکی دوبار آمدند و صدایم کردند مبادا مرده باشم و چند باری هم تیستو آمد و کل هیکلم را لگد کرد. تابستان همیشه همینطور بوده برایم.کلا فکر می کنم زندگی خرس ها چقدر کسل کننده است که به جای خواب تابستانی ٬خواب زمستانی دارند.اما جدا کار دیگری هم نمی توانم بکنم...یعنی می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 تیرماه سال 1389 04:59
کلاغ پیر می لغزد اهسته در مه انبوه مرگ یک پر سیاه بر زمین.
-
گام معلق نینا
جمعه 11 تیرماه سال 1389 13:40
جمع کردن سفره ی صبحانه جدا برایم عذاب آور است.آن همه ی کاسه ی کوچک که نمی دانی باید خالی شان کنی یا نکنی یا همانطور بگذاری توی یخچال و قاشق های عسلی و خامه ای که یک عالمه عسل و خامه بهشان چسبیده و تو مجبوری آن همه چربی و شیرینی را لیس بزنی تا مامانت نگوید حرام می شود و حیف است و آن زنبور کلی زحمت کشیده و برای یک قاشق...
-
آقا آرنجتو بپوشون.
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 05:17
نماینده ولی فقیه راز ممنوعیت لباس آستین کوتاه را فاش کرد؛ پوست آرنج شبیه پوست بیضه است! { 06/22/2010 @ 00:40 } · { همدستان کودتا } { Tags: نماینده ولی فقیه , آستین کوتاه , بیضه } تو دانشگاه به ما می گفتند: پسرها نباید آستین کوتاه بپوشند. وقتی دلیلشو می پرسیدیم، در کمال وقاحت می گفتند: پوست آرنج شبیه پوست بیضه است و...
-
ما ...تا ابد
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 05:05
تو می دانی من چقدر این جمع را دوست دارم.این جمع همیشگی و لیوان های چایشان را!! من همیشه استرس ترسناکی داشته ام در مورد اینکه اتفاقی برای یکیمان بیفتد.این مربوط به بهروز نیست...همیشه این استرس را داشته ام.در مورد هرکس که دوستش دارم. راست می گویی. همدیگر را بغل می کنیم...محکم...و نمی خواهم کسی بترسد.حتی ترسوها...
-
آرزوهای بزرگ
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 21:19
کسل ام.حوصله ندارم.همیشه گرمم است.نق می زنم.شب ها خوابم نمی برد.معده ام درد می کند.دائم سر تیستو داد می زنم.روانی شده ام.سبیل هایم در آمده اند٬ فاطی سبیل شده ام به قول عسل. نه از کار آموزی خبری هست٬نه از درس خواندن برای ارشد.نه از تمرین طراحی و حتی تمرین های پارکور.هیچی ٬هیچی ! لم می دهم روی اریکه ی قدرت٬سعی می کنم...
-
بهروز تنهای من
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 13:27
بهروز... از دستت عصبانی ام. این وقت رفتن نبود. قرار بود خیلی کارا بکنیم. می خواستیم بریم مسافرت ...می خواستیم بازم تولد بگیریم کنار رودخونه٬قرار بود کاسه کوزه این کثافت ها رو بریزیم به هم... کجا رفتی بهروز ؟کجا رفتی بی ما ؟ من حتی ازت خداحافظی هم نکردم... دلم می خواد محکم بغلت کنم...بهت بگم چه دوست عزیزی هستی٬بگم دلم...
-
مرثیه ای برای یک دوست مرده
شنبه 5 تیرماه سال 1389 16:04
این پستم رو یادتون می آد؟ شماره ۳ ...شماره ۳ عزیز. شماره ۳ مرد . ۲ شب پیش.غرق شد. شبی که من ٬تنیسور و شماره ۱ داشتیم می رفتیم خونه.شبی که توی اتوبوس بودیم. یادمه ۱۲:۴۴ یا ۱۱:۴۴ دقیقه بود که توی اتوبوس بیدار شدیم.من و تنیسور تعجب کرده بودیم چون هردومون حس می کردیم ساعتهاست که خوابیدیم در حالی که فقط چند دقیقه بود که...
-
خرداد ابدی
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 22:13
بازهم نشسته ام اینجا٬ و دلم آنقدر تنگ شده است از فردا شب که حتی صبر هم از آن عبور نمی کند. خرداد خرداد تو به من همه چیز دادی. در آغوش تو بزرگ شدم. در قدحی که از آن به من نوشاندی عشق بود و رنج خون و غم و شادی همچون نارنجی درخشان در ته آن می چرخید. نام تمام سال ها خرداد است و ۲۲ برای ابد سن تولد تمام شادی ها خواهد بود ....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 21:48
یکی مثل تو غیر قابل تصورترین چیز جهان است .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 12:29
دال برای تو تنها یک حرف است و برای من آغاز درد. تمام دوری ات را شکنجه می شوم بی هیچ شکایتی.
-
چیز هایی که باید فراموش کنید
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 22:11
همین الان که نگارنده اینجا نشسته است٬ گرمش است و چون زیر مانتویش جز سوتین چیز دیگری نیست نمی تواند آن را در بیاورد٬به ابن فکر می کند که چیزی برای نوشتن ندارد. دلش می خواهد راجع به شماره ۹ بنویسد اما چیز نوشتنی (و گفتنی)ای وجود ندارد. .یعنی اگر خودت آنجا نبوده ای تا همه چیز را ببینی و حس کنی با خواندن اینها هم چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 13:55
مرا ببوس. با همان لبهایی که آزادی را فریاد می کردی.