-
مرثیه ای برای یک رویا
شنبه 22 خردادماه سال 1389 18:34
پرسیاوشان! سبز بمان تا ابد. سبز بمان به سبزی آنان... آنانکه برای تو از آتش گذشتند... ترانه بخوان ما را ندایی بده بازوبند سهراب را بر بازویمان جاودانه ساز پر سیاوشان...
-
اعتراف
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 13:55
نمی خواستم وبلاگم مث دفترچه خاطرات بشه. نمی خواستم توش فقط شعر بگم !شعر هایی که کج و کوله و ناقص٬به زور از حلقومم می آن بیرون.شعر هایی که خیس و لوچ ان.مث بال پروانه ای که تازه از پیله در اومده. چه می دونستم. چه می دونستم عاشق می شم. تولد این وبلاگ دردناک بود٬دردناک بود و با ترس و ترس و ترس همراه بود.گریه می کرد و منم...
-
برای تو ...فقط ...برای تو.
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 22:16
اگر شاعر بودم برایت شعری می سرودم حرف هایش از آب و سنگ و گل سرخ. از پروانه ها می پرسیدم که چه فکر می کنند همان را برایت می کشیدم اگر نقاش بودم. ولی می دانی هیچ کدام راضی ام نمی کرد. باید خدا می بودم جهان دیگری می آفریدم برایت جایی که لایق دستهایت باشد. اگر خدا بودم ای کاش اگر فقط خدا بودم...
-
نه اشتباه نکن این یه شعر عاشقونه نیست...
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 10:18
خستگی ام به خاطر این نیست که ۲۰ سال است تحمل می کنم این تو سری مدام را روی سرم در گرمای سوزان آفتاب. به خاطر این نیست که می دانم درصد کوچکی نقش دارم در خود ارضایی نگهبان.به خاطر خاطره ی بازجویم نیست٬با آن پیراهن سیاه و شلوار خاکستری.به خاطر آن چشم بند تیره نیست. به خاطر این نیست که به یاد می آورم چگونه خودم را زیر پا...
-
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگو...
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 21:56
اول نوشت:نمی دانم چقدر دیگر طول می کشد تا بتوانم دوباره نگاهش کنم بدون اینکه تنفر در من زنده شود. امتحان ها دارد شروع می شود.دلم می خواهد قبل از اینکه خستگی٬ شب نخوابی و گرسنگی مریضم کند با بچه ها برویم بیرون.برویم و چرت و پرت بگوییم و بخندیم و همدیگر را اذیت کنیم ٬از ترس گشت ارشاد به خودمان بلرزیم و باز هم غذاها را...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 خردادماه سال 1389 01:06
هی ! جماعت ! اینجوریام نیس. اونا دوستم دارن من هم. فقط بعضی وقتا دلم می خواد دق دلی مو سر یکی خالی کنم و اونا صبورانه اینو تحمل میکنن. آسونه که هر کاری برام کردن رو فراموش کنم. آسونه ولی بی انصافیه.
-
کم و بیش...
جمعه 7 خردادماه سال 1389 16:58
هیچ فایده ای ندارد این که اسم دوستانت را از یاد نبری و روی قلبت حک کنی اسمشان را پسورد کنی به جانشان قسم بخوری و نگذاری کسی نگاه چپ به آنها بکند... نه چیزی به آنها اضافه می کند و نه چیزی از تو کم. فوقش یکی از همان ها به تو می گوید آدم باش و درست را بخوان.
-
سیب سرخ خرداد
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 00:21
لبخندی ٬اشکی ٬ضجه ای... به یاد آن روزها. روزهایی که دور نیستند٬اما تو از هزار سال گذشته ای تا شاید زخم هایت تسکین یابد...روزهای بزرگ شدن٬روزهای سخت شدن. ماه خون سهراب و نگاه ندا. من دارم بزرگ می شوم.سخت و سخت تر می شوم. به من نگاه کن. آتشم می زنی؟ من خود خاکسترم!دیر آمدی... وقت است که برخیزم...از همین خاکستر. دلم می...
-
oink oink ,pigy pigy !!
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 20:51
زندگی کردن با یه خوک خیلی سخت نیس به شرطی که جلوت غذا نخوره٬و ازت سوال نپرسه. وقتی اینقدر غمگینی ٬عصبی و خسته و نگرانی٬کی می تونه خوشحالت کنه ؟ دیدن یه دوست ٬جایی که اصلا انتظارشو نداری بیاد و بهت بگه : ـ غلامتیم ! تو هم بگی : ـ چاکرتم! بعد به این اتفاق خوشگل بخندی اون هم بخنده و تو یه لبخند محکم داشته باشی٬که تا مدتی...
-
رنگ تو
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 21:58
خواهش می کنم من نه پاک کنی در دست دارم نه می خواهم خط خطی ات کنم. برایم بمان برایم پررنگ بمان آنقدر که در تو محو شوم.
-
ماده ی محبوس منفور
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 22:55
بعضی وقتا دلم می خواد هیچ کس دورو برم نباشه .یا اگه هست یا اون کور باشه ٬یا من. یا اگه هست کر باشه یا من! اون منو نشناسه یا من اونو! آخه لعنتی همه ی اینا واسه اینه که یه موقع بدون اینکه خجالت بکشم وحشیانه ببوسمت . دنبال یه بهانه ام! کاش دیوانه بودم کسی بهم ایراد نمی گرفت. آره حاضرم به خاطر تو اون نیم کیلو ماده ی سفید...
-
رنگی نشوید!
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 21:31
شال رنگی ممنوع است. (شال کلا ممنوع است.) مانتو رنگی ممنوع است. (مانتو سفید هم ممنوع است) آرایش کردن ممنوع است. (چون رنگی می شوید) ...و من دانشجوی هنر هستم. پ.ن:مدتی ست که حس میکنم یک نفر آشنا اینجا را می خواند.بویش را حس می کنم.
-
تماس بعد از سالها
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1389 13:26
به محض اینکه زنگ میزند ٬گوشی هنگ می کند٬و من در کف اسمی که بی حرکت و بی جان روی ال سی دی گوشی افتاده ٬می مانم. دوباره زنگ میزند. دوباره گوشی هنگ میکند. دوبار زنگ میزند. و من گوشی را بر می دارم. اولین جمله ای که می گوید این است: ـ ببین ٬اصلا نمی خواستم زنگ بزنم.نمی خواستم احوالتو بگیرم و اصلا هم برام مهم نبود.همینجوری...
-
می شنوی؟
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 21:32
می فهمی عشق یعنی چه ؟ تا حالا احساسش کرده ای؟ راجع به آن فکر کرده ای ؟ کسی را دیده ای که عاشق کسی ٬چیزی ٬کاری باشد٬بدون آنکه به سودش فکر کرده باشد؟دوستش داشته باشد به خاطر خودش ؟ ضربان قلب یک جوجه گنجشک را در بین انگشتانت حس کرده ای؟ تا حالا با دوستانت مسافرت رفته ای ؟ولو با ترس و لرز؟شده با آنها از خنده ریسه بروی٬منچ...
-
تصویر
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 01:47
تا حالا بهش فکر کردی؟ می دونی؟ ظالمانه است اگه فکر کنم تا حالا حتی یه بار هم حدس نزدی وقتی نیستی٬چی کار می کنم. حتما به ذهنت رسیده که روی تخت ولو می شم٬کتاب می خونم٬ولی اصلا حواسم نیس چی نوشته.دوباره برمی گردم صفحه ی قبل. با انار هایی که بهم دادی بازی می کنم.می گیرمشون توی دستم و سعی می کنم دستات رو تصور کنم. ورق ها...
-
ریدی ٬بو هم میدی!
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 20:30
مردم این شهر خودشون دارن از گرسنگی می میرن ان نمی کنن که گشنه شون نشه بعد وقتی برای گربه سوسیس می خریم یا از درختای بلوار توت می خوریم میگن : چرا گوشت براش نمی خری خب؟ چرا نمیری یه کیلو توت بخری؟!!!
-
آرزوهای جوجه وبلاگر زشت
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 04:26
امروز فهمیدم به جز : دوچرخه ٬ دوربین کانن حرفه ای با یک لنز زوم عالی٬ دوست بودن با دوستانم تا وقتی بمیرم(دوستانم ٬دوستانم ٬دوستان عزیزم) حرفه ای شدن توی پارکور یک نقاش خوب شدن٬ یک کار خوب که دوستش داشته باشم و درآمدش هم خوب باشد٬ معدل الف شدن٬ دست از تنبلی برداشتن ٬ و پیشرفت توی فعالیت های سیاسی بدون کشته شدن٬اعدام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 00:14
گرگ باید بیدار باشد.گرگ نمی خوابد.اگر هم بخوابد تنها با یک چشم٬و چشم دیگرش جهان را میپاید...
-
جاهایی که حرف میزنند
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1389 03:33
گوشه ی یک کلاس است میز است و صندلی با یک شوفاژ مگسی شاید زنبوری. کنار یک رودخانه چمن گل درخت. بالای کوه سنگ همه اش سنگ اسمان و کمی ابر. سکوت محض. این همه صدا پس از کجا می آید؟ صدای خنده پچ پچ های آرام صدای نگاه کردن ها... صدای دست هایمان. . . . وقتی تنهایم کاش کر باشم...
-
اسب مسابقه
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 12:04
هر چقدر غمگین تر می شوم٬ بیشتر نقاشی میکشم ٬شعر میگویم٬می نویسم. شادی هایم را استفراغ میکنم برایتان. لطفا بیایید مرا عذاب بدهید بگذارید عاشقتان شوم حالا رهایم کنید دستگیرم کنید شکنجه تحقیر دروغ رنج . بعد دوباره بیایید شعر هایم را بخوانید و به به بگویید نقاشی هایم را آفرین نوشته هایم را تحسین و نگاه کنید این موجود...
-
نو و برق برقی
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 21:51
الگوریتم می گوید همه جای دنیا در همه جا توی فیلم ها کتاب ها بهار خوب است گل است و بلبل در اغوش کشی٬بوسه٬مهربانی ولی این جا قضیه فرق می کند سال جدید است همه چیز باید جدید باشد این جا در بهار همه چیز نو اش بهتر است حتی رفیق.
-
مهم نیست!
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 03:59
یک ماه که بیشتر نبود! این را گفت و رفت هیچ وقت نفهمید من آن دومیلیون و پانصد و نود و دو هزار ثانیه را چقدر دوست داشتم.
-
هق هق و شرشر باران
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 20:55
هوا ابری است.ابری و بارانی. با باد خنک.اینجا اینجور مواقع خیلی خوشگل می شود.درخت ها سبز سبزند و رودخانه موج بر می دارد. تمام چیزی که از این منظره نصیب من می شود نوک درخت هاست که توی باد تاب می خورند٬با پس زمینه ی اسمان ابری٬و تک و توکی پرنده که گاه گاه رد می شوند.همه ی اینها در یک مستطیل یک متر در بیست سانت جا...
-
باز هم برای تولدم...
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 02:18
من در نهایت حماقت ۲۱ ساله شدم هیچ تغییری رخ نداد. یک سال پیرتر شدم و نه حتی یک ثانیه شادتر پولدارتر سالمتر. هیچ... یک هیچ به قدرت هیچ گفتن یک رهبر در برابر ملتش. یک هیچ مطلق که حتی ترس ندارد در سایه نشسته و بقیه ی سالهای عمرش را با انگشتان چرک گرفته اش می شمارد.
-
یادآوری
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 05:36
چرا من فقط وقتی میروم توالت ٬یاد خدا می افتم؟ آفتاب مثل چی میتابد توی حیاط دانشگاه.کف حیاط سنگ سفید است و بازتاب نور کورمان کرده.داخل ساختمان تاریک است مثل چی.تازه سرد هم هست.وقتی از حیاط میروم توی ساختمان یه نیم ساعت باید صبر کنم تا جلوی چشمم روشن بشود. تا حالا به صدای کلاغ ها موقع بهار گوش داده ای؟ موقع صدا کردن...
-
آرامش برای همه
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1389 21:38
اه. نگرانم.نگران زمین.نگران پلنگ هایی که تازه توی لرستان پیدا شدند.نگران این همه گربه ی گرسنه توی خیابون.نگران یوز های ایرانی. می دونی بچه بودم یکی از آرزو هام چی بود؟ دلم می خواست یه اسلحه بردارم یه کلت کالیبر ۴۵ یه شاتگان یا یه قناسه٬از اینا که مال تک تیر انداز هاس. بزنم به کوه و جنگل کمین بگیرم برای شکارچی ها....
-
۲۱ گرم!
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 14:26
۲۱ ساله شدم. توی این ۲۱ سال زندگی کردم. درس خوندم.مدرسه رفتم.یه مدرسه جهنمی.مدیر جنده.فاحشه های مغزی.حرامزاده.ناظمی که موهامون رو می کشید و از جهنم برامون میگفت.درس های مزخرف.درس های کس شعر.دین و جندگی.علوم تجربی با سانسور.فلسفه ی نصفه نیمه.قرآن هم حتی سانسور.تاریخ هم که کلا ٬سرتاپا٬دروغ.از نوع محض! سروکله زدم.با...
-
یک لحظه...
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 12:10
چقدر فکر کردن به یک سرپناه خوب است. جایی مثل آخرین گنجه کمد راهرو٬یک مکعب چوبی ۳۰ ×۳۰ ـ که مرغمان خودش را به در حیاط میکوبید٬تا بیاید و در ان تخم بگذارد.آنجا٬فقط هم انجا.یک مکعب چوبی . و من همچین جایی ندارم . حتی یک مکعب چوبی ۳۰ ×۳۰. چقدر فکر کردن به یک جای گرم و نرم خوب است٬ مثل لانه ی چلچله ها با گل و کاه حتی. که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 11:25
باران باران باران. باران بی صدا. شال شماره ۲ چسبیده کف کله اش و از دماغ شیپوریش آب میچکه.موهاش شماره ۱ پر قطره های آب شده.یه عالمه مروارید لابه لای موهای مشکی تابدارش.یه مهمون هم داریم.شماره ۳شماره ۱ بش میگه خیلی جذاب شده!موهای خرمایی روشنش خیس شده ریخته رو صورتش و با اون لهجه ی شیرازیش وراجی میکنه و شماره ۱و ۲ از...
-
اولین چیزها!
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1389 11:26
یه نفس عمیق میکشم...دلم آشوبه. اراده ی قوی ای می خواست...کارشو تموم کردم!بستمش و الان فقط منم و تو...که چشمات توی تاریکی برق میزنن و همه رو ٬ همه رو٬هر جا که باشن میبینی چشم گرگ! دلم براش سوخت اما خیلی وقت بود که مرده بود.۲۲ بهمن سال پیش بود که مرد.شاید تمام این مدت هم داشت جون می کند از اینکه نمی تونه اونجور که دلش...