چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

بعد از مدت ها...

بعد از این همه مدت ننوشتن٫همچنان هم چیزی به فکرم نمی رسد که بنویسم !! روی کاناپه٫قوز کرده نشسته ام و حرص می خورم.از صدای تلویزیون بیزارم ٫ از بچه ها هم همینطور.از دست های کثیف و همیشه چربشان بیزارم.از جواب دادن بیزارم.از کسی هم که برای هزارمین بار سوال های هزار بار جواب داده شده را می پرسد هم بیزارم. 

و از ۲۲ سالگی هم بیزارم . 

دلم می خواست یک زن مستقل بودم و ۲۸ سالم بود و سالی یک بار خانواده ام را می دیدم٫کارم سخت بود و هیچ وقت وقت نداشتم.تنها زندگی می کردم .تنها .تنها٫ولی دوستان زیادی داشتم. 

این چیزی است که دلم می خواهد باشم.می دانم یک روز دقیقا چنین زندگی خواهم داشت٫ولی دلم می خواهد الان باشد !الان !!! 

خیلی بدجنسی است که بعد از این همه مدت ننوشتن٫بیایم و راجع به بیزاری بنویسم .نه ؟ 

   

 

 

هنوز هم بهش فکر می کنم.می توانم حدس بزنم الان که آنلاین می شود چه دارد می کند.من هم با لبخند یک قاتل به اسم و آی دی اش و چراغ زرد کوچک روشنش زل می زنم...و تمام تنم از این خودآزاری می لرزد. 

 

 

 

من به معجزه معتقدم.نمی دانم...هر کوفتی که دلت می خواهد صدایش کن .من دیوانه وار عاشق این هستم که وقتی آن لاین می شوم٫از بین یک عالمه پی ام های چرت و پرت٫یک نفر بیاید و از من بپرسد:  

ـ تو ازدواج کردی ؟ 

ـ نه !کی همچین حماقتی می کنه ؟ 

ـ :-)) من کردم ! 

  

و بعد حرفهایمان پر از باشد از" دقیقا " ها٫ و "موافقم" ها. 

می دانید،توصیفش خیلی سخت است...هیچ چیز نمی تواند توصیفش کند...من هم نمی خواهم این کار را بکنم.دلم می خواهد مثل یک چیز نورانی کوچک ناشناخته در تاریک روشن غروب باقی بماند. 

  دلم می خواهد برایش شعر بگویم.

گربه ها و شاید آدم ها...

دوتا هستند .خاکستری.درست که نگاه کنی٬پوزه ٬پشت گوش ها و سر پنجه ها زرد روشن٬گوشه چشم ها خاکستری تیره و بعد خط سفیدی که از زیر چشم ها تا پایین گوش کشیده شده٬زیر گلو خاکستری روشن و شکم سفید با سایه ی خاکستری گرم ٬با چشم های عمیق سبز کمرنگ. 

دوتا هستند.عین همند.ماده صورت ظریف تر و چشمان درشت تری دارد٬نگاه مهربان تر٬آرامتر. 

ولی دومی نر اخموی گنده ای است ٬با سبیل های بلند و صورت پهنی که هیچ وقت به من روی خوش نشان نداده.وقتی می غرد موهای لطیف پوزه اش چین می خورد و دندان های ظریف و سوزن مانندش نمایان می شوند. 

همیشه با همند.هیچ وقت تنها ندیدمشان. 

توی خانه ای خالی زندگی می کنند.یک خانه ی کامل با حیاط بزرگ تا هرقدر که دلشان خواست جست و خیز کنند٬با درخت های بزرگ خرمالو. 

همین جا٬توی خانه ی بغلی ما زندگی می کنند که خالی است.  

خوشبختند. 

  

 

عمیقا دارم فکر می کنم. 

به ۲۲ سالگی که به زودی می آید. 

و به همه ی حق هایم . 

که خودم هم آگاهانه همکاری کرده ام با دیگران  

در قاطعانه کشتنشان  

با حیا  

با آبرو. 

با ترس . 

ترس 

ترس. 

 

به دستهایم نگاه می کنم 

به این همه سیم خاردار   

دستبند های پلاستیکی  

و طناب .

محکم  

محکم محکم. 

 

فایده ای ندارد گریه کردن. 

هیچ چیز این قلب سنگین را سبک نمی کند.

تمام این ۲۱ سال   

هر سال برایم تکرار شده . 

حس می کنم از نوح هم پیرترم  

بی هیچ رسالتی و بارانی...

آنچه در زندگی می آموزیم ـ یا :۲۱ سال زندگی در بین بعضی ها

چرا بعضی آدم ها از شدت خوشحالی به خاطر اینکه من کنارشان زندگی می کنم٬خودکشی نمی کنند ؟ 

 

بعضی ها وقتی از کسی بدشان می آید ٬خوب ٬بدشان می آید دیگر .ولی بعضی دیگر از آن شخص بدشان می آید تا وقتی به او احتیاج پیدا نکنند.بعد از آن ٬ماتحتش را هم می لیسند. 

 

بعضی ها فکر می کنند همه آدم ها را لک لک ها از آسمان می آورند٬اما خودشان از کون یک فیل افتاده اند. 

 

بعضی ها فکر می کنند خیلی بامزه و باحال و در عین حال سکسی اند.اصلا نمی توانند بفهمند شاید حال کسی از دیدن فیها خالدون یا ممه های آویزانشان به هم بخورد. 

 

بعضی ها فکر می کنند عفت کلام از یک توالت شاش آلود که بوی گند عرق نفر قبلی هنوز تویش مانده مهم تر است. یعنی خوب است آدم عفت کلام داشته باشد و اگر بوی گند عرقش و شاش کهربایی رنگش توی توالت ماند ٬عیب ندارد. 

 

بعضی ها فکر می کنند حشر کردن دیگران هنری ست که نزد آنها است و بس. بدتر از ان فکر می کنند هنر است.  

 

بعضی ها در قبال یک رابطه ی عاشقانه ی از هم گسیخته مثل لاشخور عمل می کنند.در واقع شما خبر نداری که طرف از مدت ها قبل کمین گرفته بوده برای دوست پسر یا دوست دخترت.(همان تغاری بشکند ماستی بریزد/جهان گردد به کام کاسه لیسان. )  

 

  

و در آخر اینکه به مدت ۲۱ سال زندگی٬ مامان من٬ به من اخلاقیات ٬شرف ٬شجاعت ٬راستگویی ٬صادق بودن و فروتنی آموخت که من مطمئنم همانطور که تا حالا به دردم نخورده بعد از این هم به دردم نخواهد خورد.

 

دادالی دوو

چند بار است با خودم تصمیم می گیرم وقتی حال ندارم نیایم اینجا .ولی خب من کلی تصمیم می گیرم هرروز. 

الان هم منتظرم کار لباس شویی تمام بشود تا من بتوانم ملحفه ی هم اتاقی را که در اوج بیماری ام روی تختش می خوابیدم را بندازم توی لباس شویی.(تقریبا در همه ی موارد لباس شویی از خود لباس کثیف تر است) 

ملحفه پر از ویروس و مقادیر اندکی مف و عرق بدن تبدار است و من اصلا دلم نمی خواهد دوستم بعد از یک هفته که از خانه برگشت در یک چنین حالتی با تختش روبرو شود. 

الان می روم ببینم که لباس شویی خاموش شده یا نه. 

چد لحظه صبر کنید. 

خب همین دیگر .بیشتر اینجا بشینم به چرت و پرت گفتن می افتم.البته همین الان هم همچین چیز جالب و جذابی نگفتم.شاید هم گفتم و دارم فروتنی می کنم.به هر حال اگر فکر می کنید دارم فروتنی می کنم اشتباه می کنید چون من اصلا هم فروتن و شکسته نفس (عجب کلمه ای شد )نیستم و دقیقا می دانم که چه هستم و آن چیز فروتن یا شکسته نفس نیست. 

اه ! 

راستی لباس شویی کارش تمام شده بود .