چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

پاک کن

الان می فهمم چرا خیلی از نویسنده ها برای اینکه از بچه ها قهرمان بسازند ناچارند در قدم اول پدر و مادر ها را حذف کنند. 

 

 

 

 بزرگ شدن،کار سختی است.به این کوچولوی 2 ساله که نگاه می کنم،اولین چیزی که به ذهنم می رسد راهی طولانی و کسل کننده و اعصاب خرد کن و نفرت انگیز است که باید طی کند تا بتواند خودش بشود.تازه آنوقت است که می فهمد بقیه مسیر هم همین است،و فقط وقتی تمام می شود که خودش تبدیل بشود به یک مانع کسل کننده و اعصاب خردکن  نفرت انگیز برای یک 2 ساله ی دیگر.  

 

برای دلتنگی ای که ممنوع است...

نهایت میزان دلتنگی این است که کف دست هایت خشک و پشت گوش هایت آبی شود.ولی من الان حس می کنم پشت گوش هایم کبود شده و حتی زیر بغلم هم خشک شده!امروز فهمیدم چرا وقتی اینترنت قطع می شود،یا شارژ موبایلم تمام ،اینقدر غمگین و دلتنگ می شوم.

نمی دانم شاید سرخپوست ها هم همینقدر غمگین می شدند وقتی باد می آمد و دودها را با خود می برد_ یا ایرانیها _وقتی یکی از چاپارها به مقصد نمی رسید.

تنها چیزی که الان می دانم این است که دارم سعی می کنم بغضم را قورت بدهم چون حوصله ندارم بروم دستمال کاغذی بیاورم و مف ام را جمع وجور کنم یا جواب مادرم را بدهم که با لحنی که هیچ شباهتی به دلجویی ندارد می پرسد چرا گریه می کنم.

داشتم عکس های دوستم را نگاه می کردم.عکس هایش خیلی جالب است_انگار خودش هرروز توی عکس هایش عوض می شود.عکس هایش هرروز جدید می شوند_هردفعه که به عکس هایش نگاه می کنم یک چیز تازه  پیدا می کنم.امروز یک مرغ دریایی دیدم که روی تیر چراغ برق نشسته بود.واضح نبود ولی سرش را به سمت دوربین برگردانده بود.انگار می دانست قرار است امروز او چیز جدید توی عکس باشد.

نه نه نه نه ....لعنتی! نباید گریه کنم! وقتی نمی توانم با دوستم حرف بزنم به عکس هایش نگاه می کنم و خودم را توی آن فضا تصور می کنم_و او را که با صبر و حوصله به سوال های احمقانه ی من جواب می دهد.

_این چیه ؟اینجا چرا اینقدر پریز هست !این همون میزی یه که پشتش می شینی بامن حرف می زنی ؟این جا ناهار می خوری ؟روی کدوم صندلی می شینی ؟بعد از ناهار چیکار می کنی ؟این مال تو ئه ؟این جا همون جاییه که توی عکست بود ؟

سوال می پرسم_و با حسادت تمام به میز و صندلی اش – کیبورد کامپیوترش و خودکارش که هرروز آنها را توی دستانش می گیرد خیره می شوم.دلم می خواهد ویشگونشان بگیرم.ولی با صداقت تمام اعتراف می کنم این یک حسادت کاملا معصومانه است .الان اینجا با پشت قوز کرده روبروی لپ تاپم نشسته ام و گرمای سنگین شبانه اذیتم می کند.به کلبه ی چوبی کوچکی فکر می کنم که از دودکشش دود بلند می شود...و بدون آن دود چه غم انگیز می بود...

کلبه ی چوبی کوچکی که همه چیز درونش دقیقا همان طوری است که من می خواهم.هیچ کاری لازم نیست بکنم_حتی باز کردن دهانم برای اینکه بگویم چقدر همه چیز خوب است.کلبه ای که حتی بیرونش هم همانطوری است که من می خواهم.برف،برف و باز هم برف _و جنگل ،یک جنگل کاج همان نزدیکی و کوه ...یک عالمه کوه .و گوزن و روباه ...جغد و خرگوش و گرگ.

واقعا یک نفر چقدر می تواند خوب باشد که بهانه ای بشود برای نوشتن از برف در پایان مرداد ماه ؟

پ.ن :اعتراف می کنم که اگر نمی آمدی اینجا همانطور سوت و کور می ماند.

نمی دانم قرار است چند تا پست دیگر با موضوع  تو بنوسم.شاید به خاطر این است که تو ممنوع ترین دوست منی !

 

خیلی دلم می خواهد یک نفر پیدا شود و تحقیقات جامع و کاملی راجع به کون گشادی بکند.  

خب هرساله این همه بودجه صرف تحقیقات عجیب و غریب می شود چرا هیچ کس نمی فهمد که این مقوله چقدر مهم است و حل آن چقدر می تواند مشکلات بشر را کمتر کند ؟  

 

این پست اسم ندارد

 وقتی یک پست اسم ندارد ٬مثل هدیه ای ست با کاغذ کادوی خیلی ساده ٬که از بیرونش ٬نمی توانی حدس بزنی داخلش چیست . 

 

 

 

خیلی اتفاق ها می توانست بیفتد.همه چیز می توانست خیلی متفاوت تر باشد...حتی نیفتادن این اتفاق باعث می شد با اتفاق دیگری جایگزین شود٬اما هرچه که بود ٬حتما آن چیز یک جور متفاوت و مخصوصی بود ! 

نمی توانم تصور کنم چطوری می توانست اتفاق بیفتد...مثلا می شد من گم شوم و او یکدفعه پیدا شود و راه را به من نشان دهد ٬یا اینکه توی یک فروشگاه٬به من بگوید شکلاتی که برداشته ام مزه ی ان سگ می دهد(به همین متفاوتی)...می شد توی یکی از همان خربازی هایم زخمی شوم و او یک امدادگر باشد یا اینکه وقتی که دارد توی شعله های اتش جزغاله می شود٬من مثل خودم (مثل خودم یعنی مثل خودم .و فقط خودم٬نه زن گربه ای و نه لارا کرافت و نه هیچ کس دیگری)بیایم و نجاتش بدهم . 

می شد من یک روباه باشم و او اهلی ام کند یا هواپیمایم یک روز در یک کویر سقوط کند...

می شد او یک گل باشد یا حتی کاکتوس و یا یک ماگنولیای اغوانی ٬ممکن بود من دختر بچه ای باشم که وقتی به خانه می رسم دیگر کسی زنده نباشد و او آخرین در روبروی من باشد.  

شاید هم ...یک لحظه٬فقط یک لحظه ٬در یک روز برفی کمی لیز بخورم ٬و او بازویم را بگیرد ٬و من حتی فرصت نکنم سرم را بالا کنم که نگاهش کنم... 

 نمی خواهم اینقدر فکر کنم.دوست ندارم به آخرش فکر کنم.دلم می خواهد مثل بچگی هایم بشوم؛آرزو کنم این کارتون به اندازه ی عمرم کش بیاید .

  

 

  

 

   

دلم می خواهد برایت شعر بگویم  

روی کاغذ کاهی  

با یک مداد معمولی. 

 

 یک شعر روی کاغذ کاهی  

برای تو که اینقدر دوری  

و چنان دیوانه وار و نهی شده  

به من نزدیک  

که اشتیاق بوسیدنت  

لب هایم را دوب می کند. 

 

یک شعر  

آنقدر بلند  

آنقدر طولانی 

که در تمام دشت ها بدود   

و با خرس ها بنالد 

و در تمام آسمان ها پرواز کند 

و در تمام دریاها  

با نهنگ ها آواز بخواند   

با خورشید به تو بتابد  

و با باران 

روی دست هایت ببارد. 

 

آنوقت  

من در همان نزدیکی خواهم بود ...  

و از اشک خیس شده ام.