چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

کلاغ پیر  

می لغزد اهسته 

در مه انبوه مرگ 

 

یک پر سیاه 

بر زمین.

گام معلق نینا

جمع کردن سفره ی صبحانه جدا برایم عذاب آور است.آن همه ی کاسه ی کوچک که نمی دانی باید خالی شان کنی یا نکنی یا همانطور بگذاری توی یخچال و قاشق های عسلی و خامه ای که یک عالمه عسل و خامه بهشان چسبیده و تو مجبوری آن همه چربی و شیرینی را لیس بزنی تا مامانت نگوید حرام می شود و حیف است و آن زنبور کلی زحمت کشیده و برای یک قاشق این عسل روی چهار هزارتا گل نشسته و برخاسته و آن گاو هم حتما برای پدید آوردن این شیر کلی فکش را جنبانده و هزاران مگس را از ماتحتش تارانده و ساعت ها فشار دستگاه شیر دوش را روی می می هایش تحمل کرده. 

 خیلی خب بابا!غلط کردم. 

در نتیجه بنده آن قاشق های عسل و خامه را لیسانده. مربا هم رویش٬کره هم و پنیر هم. 

 

ببخشید.می دانم خواندن چیز هایی راجع به جمع کردن سفره ی صبحانه خیلی مسخره است. 

 زده است به سرم.دوستانم را می خواهم و دلم برایشان تنگ شده.دلم زمستان می خواهد و خنده. 

 

چند شب پیش برای بهروز فال گرفتم.الان هرچقدر گشتم پیدایش نکردم که برایتان بنویسمش.ولی خوب جوابم را داد...حافظ ،حافظ عزیز،حافظ مقدس خودم...حتی نیت هم نکردم.گفتم خودت از دل ما خبر داری... 

با استادم هم چت کردم.این مرد یک چیزی است بین فرشته و آدم.حرف زدیم،و من بعد از آن که لپ تاپ متی را در اشک غرق کردم کم کم بهتر شدم. 

 این روزها خیلی به شماره 9 فکر می کنم.خیلی سرزده وارد ذهنم می شود و تا مدتها بیرون نمی رود.به دست هایش فکر می کنم...و نگاهش می کنم،نگاهش می کنم...

 

 

پ.ن:عسل،عسل عزیز...عشقی که به همدیگر داریم از ما محافظت می کند...

آقا آرنجتو بپوشون.

نماینده ولی فقیه راز ممنوعیت لباس آستین کوتاه را فاش کرد؛ پوست آرنج شبیه پوست بیضه است!

تو دانشگاه به ما می گفتند: پسرها نباید آستین کوتاه بپوشند. وقتی دلیلشو می پرسیدیم، در کمال وقاحت می گفتند: پوست آرنج شبیه پوست بیضه است و خدای ناکرده دختران می بینند و دچار … می شوند!

من دانشجوی دانشگاه آزاد یزد بودم. در طی 5 سالی که یزد بودم چیزهای عجیب غریبی از مسئولین دانشگاه دیدم. البته رییس دانشگاه واقعا آدم بی نظیری بودن.(جناب آقای سلطانی) بعدا از کارهایی که ایشون واسه دانشگاه کردند خواهم گفت.

اما می رسیم به مفت خور های دانشگاه. مخصوصا نماینده دیکتاتور در دانشگاه که بابت هیچی از پول من و امتال من حقوق می گرفت. پوشیدن لباس آستین بلند برای پسرها هم دستور ایشون بود.

یه دفعه جلو در دانشگاه یه مفت خور بی تربیت به نام دربون دانشگاه که جوون هم بود، جلو من رو گرفت و با بی ادبی تمام مانع ورود من شد به دلیل آستین کوتاهم و اجازه نمی داد که وارد شم. من دلیلشو پرسیدم از جواب دادن امتناع کرد. بعد گفتم که از کجا باید دلیلشو بدونم گفت باید بری نهاد نماینده فلان (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه) اونجا بهت می گن. با این ترفند وارد شدم و به کلاس رفتم. البته هیچ وقت پامو اونجا نگذاشتم و از طریق دانشجوهایی که رفته بودن مطلع شدم که دلیلش چیه. (همون شباهت احمقانه پوست آرنج به پوست بیضه) الله اکبر حاج آقا ذهنش تا کجاها رفته.

بعضی از دانشجوها که از دوستانم بودند تصمیم گرفتن که طی یک حرکت چند ده نفره همه هنگام ورود به دانشگاه از این ساعد پوشهای زنانه که مانند جوراب مشکی است و فقط هر دو طرفش بازه دست کنن تا با این حرکت نمادین این حجاب بدعتی مردان رو با مسخره کردن محکوم کنن. ولی متاسفانه یا خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و با آمدن ورودی های جدید این قانون افراطیون دانشگاه هم کمرنگ شد.

چندتا از اساتید هم اعتراض کرده بودند. یکی از اساتید برجسته دانشگاه که اسمشون رو بهتره نگم می گفتن که بگید بیان این سوراخ درها رو هم گچ بگیرن چون شبیه فلان جای زنهاست.(سوراخ کوچکی که با اره روی درهای چوبی کلاسها برای دیدن داخل کلاس در هنگام ساعت کلاسی تعبیه کرده بودند). البته موارد دیگه ای هم از قانون های افراطی بود ولی این مورد حسابی جنجالی شد تو دانشگاه ما …


لینک منبع :

 


 http://7tir.info/index/viewtopic.php?t=45417



لازم است توضیح بدهم ؟یا بگویم چه احساسی دارم راجع به نماینده ول.ی ف.قیه؟یا چه نظری دارم راجع به کل این قضیه ؟ البته می دانم خیلی هاتان کنجکاوید بدانید راجع به جد و آباد و پدر و مادر و خواهر و مادر و باعث و بانی این دول.ت چه فکر می کنم.


ما ...تا ابد

تو می دانی من چقدر این جمع را دوست دارم.این جمع همیشگی و لیوان های چایشان را!!

من همیشه استرس ترسناکی داشته ام در مورد اینکه اتفاقی برای یکیمان بیفتد.این مربوط به بهروز نیست...همیشه این استرس را داشته ام.در مورد هرکس که دوستش دارم.

راست می گویی.

همدیگر را بغل می کنیم...محکم...و نمی خواهم کسی بترسد.حتی ترسوها...


آرزوهای بزرگ

کسل ام.حوصله ندارم.همیشه گرمم است.نق می زنم.شب ها خوابم نمی برد.معده ام درد می کند.دائم سر تیستو داد می زنم.روانی شده ام.سبیل هایم در آمده اند٬ فاطی سبیل شده ام به قول عسل. 

نه از کار آموزی خبری هست٬نه از درس خواندن برای ارشد.نه از تمرین طراحی و حتی تمرین های پارکور.هیچی ٬هیچی ! 

لم می دهم روی اریکه ی قدرت٬سعی می کنم کتاب بخوانم...زور می زنم.تمرکز ندارم.فقط صادق هدایت رامم می کند.تیستو می آید٬دست های کوچک تپلی اش را می گذارد روی دسته ی کاناپه و توی کتاب را نگاه می کند.وقتی می بیند عکس ندارد٬می رود. 

دلم می خواهد به شماره ۹ زنگ بزنم و بگویم دیدی بهروز رفت ؟بگویم امروز چه فیلم هایی دیدم.تعریف کنم که جوجه ها چقدر بزرگ شده اند و بپرسم برای کار آموزی چکار کرده.وراجی کنم و بگویم بگو چه فیلمی ببینم؟ 

دلم می خواهد بنشینم و یک دل سیر گریه کنم برای دوستیمان که از دستش دادم .

اما چنین کاری نمی کنم.حتی از صد متری گوشی ام هم رد نمی شوم.می گذارم خاموش بماند.به درک.از انتظاری که موقع روشن شدنش برای یک اس ام اس می کشم متنفرم.

چند روز دیگر تولد الگوریتم است و مانده ام چه بخرم.چقدر این بشر را دوست دارم!از بس که خوب است می ترسم اتفاقی برایش بیفتد !همه چیزش را دوست دارم٬از رفتارش با دوست دخترش تا مهربانی بی حدش با بقیه. 

برای شاهین هم باید چیزی بخرم...هدیه تولدش را نه من دوست داشتم و نه (مطمئنا !)خودش ! 

  

دلم یک کافه ی خنک می خواهد و شماره ۱ و آهنگ های سهیل نفیسی ٬یا ساعت ۵ یک عصر سرد و بارانی و آن جمع همیشگی و لیوان های چای ٬و این آرامش را که بهروز زنده است و شیرینی این انتظار را که اول مهر دوباره می بینمش روی همان نیمکت همیشگی...  

 

 

پ.ن:برای چهلمش می روم.حتما می روم.