چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

خرداد ابدی

بازهم نشسته ام اینجا٬ 

و دلم آنقدر تنگ شده است از فردا شب  

که حتی صبر هم از آن عبور نمی کند. 

خرداد  

خرداد   

تو به من همه چیز دادی. 

در آغوش تو بزرگ شدم. 

در قدحی که از آن به من نوشاندی

عشق بود و رنج  

خون و غم 

و شادی  

همچون نارنجی درخشان  

در ته آن می چرخید. 

نام تمام سال ها خرداد است  

و ۲۲  

برای ابد  

سن تولد تمام شادی ها خواهد بود . 

 

 

 

 

غمگینم.چون دارم می روم.خوشحالم باز هم چون دارم می روم.شماره ۹ را ندیدم٬شاید اینطوری بهتر باشد.دلم برایش تنگ می شود٬گرچه هیچ اهمیتی ندارد.عادی سازی روابط از همه چیز مهم تر است.(آدم باش و درست را بخوان) 

کاش یک آغوش بزرگ داشتم و همه را محکم بغل می کردم... 

همه را بجز شماره ۹... 

چون از ترسو ها متنفرم. 

پ.ن :حالا که عسل اینجا را می خواند٬ دلم می خواهد بگوید چقدر چرت و پرت می گویم !

یکی مثل تو  

غیر قابل تصورترین چیز جهان است . 

  

دال  

برای تو تنها یک حرف است  

و برای من آغاز درد. 

 

تمام دوری ات را شکنجه می شوم

بی هیچ شکایتی.

چیز هایی که باید فراموش کنید

همین الان که نگارنده اینجا نشسته است٬ گرمش است و چون زیر مانتویش جز سوتین چیز دیگری نیست نمی تواند آن را در بیاورد٬به ابن فکر می کند که چیزی برای نوشتن ندارد. 

دلش می خواهد راجع به شماره ۹ بنویسد اما چیز نوشتنی (و گفتنی)ای وجود ندارد.

.یعنی اگر خودت آنجا نبوده ای تا همه چیز را ببینی و حس کنی با خواندن اینها هم چیزی دستگیرت نمی شود.  

چیز گفتنی ای وجود ندارد یعنی چیز خواندنی ای هم وجود ندارد.یعنی تنها کاری که می توانی بکنی این است که نگارنده ی این سطور را تصور کنی در حالی که دستش را زیر چانه اش گذاشته است و به جایی خیره شده است٬و دوستانش زیر چشمی به او نگاه می کنند و می توانند حدس بزنند قضیه چیست. 

اگر تو هم قدرت تخیل قوی ای داشته باشی می توانی حدس بزنی قضیه چیست.
حتی خود نگارنده هم دیگر نمی تواند راجع به ان قضیه حرف بزند.فقط بعضی مکان ها٬و بعضی چیزها راجع به قضیه حرف می زنند.نگارنده هم همیشه گوش می دهد اما این کارشان خیلی آزار دهنده است.جلوی یک کلیسا٬گوشه ی یک کلاس و ساحل یک رودخانه٬حتی ابرها و آفتاب موجودات خیلی وراجی شده اند.دوتا انار خشکیده٬یک پر قرقاول و یک مشت کاغذ که با دست خط خرچنگ قورماغه ای روی آنها تقلب نوشته شده٬هم بدجوری داد و بیداد می کنند.فقط در تاریکی است که ساکت می شوند و تازه آن موقع هم نگارنده می تواند صدای پچ پچشان را بشنود. 

خیلی غم انگیز است. 

 

 الان نگارنده ساکت است.

چانه اش می لرزد و خدا شکر می کند که اینجا شلوغ است و کسی حواسش به او نیست. 

 

دلش می خواست می توانست شب ها بیرون برود و قدم بزند.اما نمی تواند.دلش می خواست موبایلش تکانی می خورد و او یک پاکت نامه ی کوچک را گوشه ی آن می دید٬اما چنین اتفاقی نمی افتد. 

حالا همه چیز ساکت است.حتی انارها هم بغض کرده اند.نور ملایم دم در کلیسا کم کم خاموش می شود. 

همه جا ساکت و تاریک می شود. 

صدای هق هق می آید.

مرا ببوس. 

با همان لبهایی که آزادی را فریاد می کردی.