چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

آقا آرنجتو بپوشون.

نماینده ولی فقیه راز ممنوعیت لباس آستین کوتاه را فاش کرد؛ پوست آرنج شبیه پوست بیضه است!

تو دانشگاه به ما می گفتند: پسرها نباید آستین کوتاه بپوشند. وقتی دلیلشو می پرسیدیم، در کمال وقاحت می گفتند: پوست آرنج شبیه پوست بیضه است و خدای ناکرده دختران می بینند و دچار … می شوند!

من دانشجوی دانشگاه آزاد یزد بودم. در طی 5 سالی که یزد بودم چیزهای عجیب غریبی از مسئولین دانشگاه دیدم. البته رییس دانشگاه واقعا آدم بی نظیری بودن.(جناب آقای سلطانی) بعدا از کارهایی که ایشون واسه دانشگاه کردند خواهم گفت.

اما می رسیم به مفت خور های دانشگاه. مخصوصا نماینده دیکتاتور در دانشگاه که بابت هیچی از پول من و امتال من حقوق می گرفت. پوشیدن لباس آستین بلند برای پسرها هم دستور ایشون بود.

یه دفعه جلو در دانشگاه یه مفت خور بی تربیت به نام دربون دانشگاه که جوون هم بود، جلو من رو گرفت و با بی ادبی تمام مانع ورود من شد به دلیل آستین کوتاهم و اجازه نمی داد که وارد شم. من دلیلشو پرسیدم از جواب دادن امتناع کرد. بعد گفتم که از کجا باید دلیلشو بدونم گفت باید بری نهاد نماینده فلان (نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه) اونجا بهت می گن. با این ترفند وارد شدم و به کلاس رفتم. البته هیچ وقت پامو اونجا نگذاشتم و از طریق دانشجوهایی که رفته بودن مطلع شدم که دلیلش چیه. (همون شباهت احمقانه پوست آرنج به پوست بیضه) الله اکبر حاج آقا ذهنش تا کجاها رفته.

بعضی از دانشجوها که از دوستانم بودند تصمیم گرفتن که طی یک حرکت چند ده نفره همه هنگام ورود به دانشگاه از این ساعد پوشهای زنانه که مانند جوراب مشکی است و فقط هر دو طرفش بازه دست کنن تا با این حرکت نمادین این حجاب بدعتی مردان رو با مسخره کردن محکوم کنن. ولی متاسفانه یا خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و با آمدن ورودی های جدید این قانون افراطیون دانشگاه هم کمرنگ شد.

چندتا از اساتید هم اعتراض کرده بودند. یکی از اساتید برجسته دانشگاه که اسمشون رو بهتره نگم می گفتن که بگید بیان این سوراخ درها رو هم گچ بگیرن چون شبیه فلان جای زنهاست.(سوراخ کوچکی که با اره روی درهای چوبی کلاسها برای دیدن داخل کلاس در هنگام ساعت کلاسی تعبیه کرده بودند). البته موارد دیگه ای هم از قانون های افراطی بود ولی این مورد حسابی جنجالی شد تو دانشگاه ما …


لینک منبع :

 


 http://7tir.info/index/viewtopic.php?t=45417



لازم است توضیح بدهم ؟یا بگویم چه احساسی دارم راجع به نماینده ول.ی ف.قیه؟یا چه نظری دارم راجع به کل این قضیه ؟ البته می دانم خیلی هاتان کنجکاوید بدانید راجع به جد و آباد و پدر و مادر و خواهر و مادر و باعث و بانی این دول.ت چه فکر می کنم.


ما ...تا ابد

تو می دانی من چقدر این جمع را دوست دارم.این جمع همیشگی و لیوان های چایشان را!!

من همیشه استرس ترسناکی داشته ام در مورد اینکه اتفاقی برای یکیمان بیفتد.این مربوط به بهروز نیست...همیشه این استرس را داشته ام.در مورد هرکس که دوستش دارم.

راست می گویی.

همدیگر را بغل می کنیم...محکم...و نمی خواهم کسی بترسد.حتی ترسوها...


آرزوهای بزرگ

کسل ام.حوصله ندارم.همیشه گرمم است.نق می زنم.شب ها خوابم نمی برد.معده ام درد می کند.دائم سر تیستو داد می زنم.روانی شده ام.سبیل هایم در آمده اند٬ فاطی سبیل شده ام به قول عسل. 

نه از کار آموزی خبری هست٬نه از درس خواندن برای ارشد.نه از تمرین طراحی و حتی تمرین های پارکور.هیچی ٬هیچی ! 

لم می دهم روی اریکه ی قدرت٬سعی می کنم کتاب بخوانم...زور می زنم.تمرکز ندارم.فقط صادق هدایت رامم می کند.تیستو می آید٬دست های کوچک تپلی اش را می گذارد روی دسته ی کاناپه و توی کتاب را نگاه می کند.وقتی می بیند عکس ندارد٬می رود. 

دلم می خواهد به شماره ۹ زنگ بزنم و بگویم دیدی بهروز رفت ؟بگویم امروز چه فیلم هایی دیدم.تعریف کنم که جوجه ها چقدر بزرگ شده اند و بپرسم برای کار آموزی چکار کرده.وراجی کنم و بگویم بگو چه فیلمی ببینم؟ 

دلم می خواهد بنشینم و یک دل سیر گریه کنم برای دوستیمان که از دستش دادم .

اما چنین کاری نمی کنم.حتی از صد متری گوشی ام هم رد نمی شوم.می گذارم خاموش بماند.به درک.از انتظاری که موقع روشن شدنش برای یک اس ام اس می کشم متنفرم.

چند روز دیگر تولد الگوریتم است و مانده ام چه بخرم.چقدر این بشر را دوست دارم!از بس که خوب است می ترسم اتفاقی برایش بیفتد !همه چیزش را دوست دارم٬از رفتارش با دوست دخترش تا مهربانی بی حدش با بقیه. 

برای شاهین هم باید چیزی بخرم...هدیه تولدش را نه من دوست داشتم و نه (مطمئنا !)خودش ! 

  

دلم یک کافه ی خنک می خواهد و شماره ۱ و آهنگ های سهیل نفیسی ٬یا ساعت ۵ یک عصر سرد و بارانی و آن جمع همیشگی و لیوان های چای ٬و این آرامش را که بهروز زنده است و شیرینی این انتظار را که اول مهر دوباره می بینمش روی همان نیمکت همیشگی...  

 

 

پ.ن:برای چهلمش می روم.حتما می روم.

بهروز تنهای من

بهروز...

از دستت عصبانی ام.

این وقت رفتن نبود.

قرار بود خیلی کارا بکنیم.

می خواستیم بریم مسافرت ...می خواستیم بازم تولد بگیریم کنار رودخونه٬قرار بود کاسه کوزه این کثافت ها رو بریزیم به هم...

کجا رفتی بهروز ؟کجا رفتی بی ما ؟

من حتی ازت خداحافظی هم نکردم...

دلم می خواد محکم بغلت کنم...بهت بگم چه دوست عزیزی هستی٬بگم دلم برات تنگ می شه.بگم زوده بهروز٬التماست می کنم نرو...


پاک ترین مرگ رو انتخاب کردی.آب روشنایی یه بهروز...


مرثیه ای برای یک دوست مرده

این پستم رو یادتون می آد؟ 

شماره ۳ ...شماره ۳ عزیز. 

شماره ۳ مرد . 

۲ شب پیش.غرق شد. 

شبی که من ٬تنیسور و شماره ۱ داشتیم می رفتیم خونه.شبی که توی اتوبوس بودیم.  

یادمه ۱۲:۴۴ یا ۱۱:۴۴ دقیقه بود که توی اتوبوس بیدار شدیم.من و تنیسور تعجب کرده بودیم چون هردومون حس می کردیم ساعتهاست که خوابیدیم در حالی که فقط چند دقیقه بود که خوابمون برده بود. 

همون موقع٬شماره ۳ مرده بود. 

هیچ کس نتونسته بود نجاتش بده. 

 

 

شماره ۳ دوست عزیزی بود.یه پسر فوق العاده.وقتش نبود مارو تنها بذاره. 

لهجه ی شیرازی قشنگش هیچ وقت یادم نمی ره.موهای لخت قهوه ایش که می ریخت روی چشمای روشنش...سیگار کشیدنش...خنده هاش...آواز خوندنش. 

من حتی ازش خداخافظی هم نکرده بودم. 

شماره ۳ عزیز. 

بغلت می کنم و محکم می بوسمت...برو... 

به امید دیدار...