چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

وبلاگ،عشق،جوجه و بیا خون مرا بخور ای خون آشام !

۱ـ وبلاگ می خوانم.هی وبلاگ می خوانم.و کشته مرده ی وبلاگ هایی هستم که وبلاگرهایشان ایران نیستند. 

نوشته هایشان بوی باران و هوای ابری و خیابان های تمیز می دهد.نمی دانم خاصیت آنجا این است که هر کی می رود آن طرف خوب می نویسد یا کلا آدم هایی که خوب می نویسند می روند آن طرف یا این آدم ها از اول خوب می نوشته اند بعدا رفته اند آن طرف.(شخصا به دومی معتقدم) 

راستی به نظرم من هنوزم یک جوجه بلاگر زشت هستم!  

 

۲ـ می دانید اولین کسی که عاشقش شدم کی بود؟حدس بزنید یک دختر ۱۴ ساله ی ۳۵ کیلویی عاشق چجور موجودی می تواند بشود ؟ 

سریال پزشک دهکده را که یادتان هست ؟آن رذل قد بلند با آن موهای طلایی٬همان که یک کافه ی کثیف داشت و معمولا دردسر درست می کرد ؟ 

هنک را می گویم. 

یک روز که هوا برفی بود عاشقش شدم.هنوز وقتی به او فکر می کنم سرم گیج می رود. 

 

۳ـ جوجه هایم بزرگ شده اند.موجودات دوست داشتنی هستند.کاکل های پُر پرشان جلوی چشم هاشان را هم می گیرد و از زیر آن یک مشت پر زیرکانه به دنیا نگاه می کنند.مثل جان شیرین دوستشان دارم...یادگار یک روز خوب خنک هستند٬کنار رودخانه بودیم و آسمان خیلی خوشگل بود. 

 

۴ـ تازگی ها در کف سریالی هستم به اسم true blood.آمریکایی است.هرگز به پای سریال هایی مثل فرار از زندان،lost یا 24 نمی رسد اما برای من که همیشه در توهم خون آشام ها و گرگ نما ها وسایر موجودات غریب هستم خیلی جذاب است. 

در این سریال یک خون آشامی هست به نام اریک که دل ما را ربوده و آن یکی هم که اسمش بیل است و یک دوست دختر نچسب دارد باز هم دل ما را ! (ترمینالی است برای خودش ) 

این اریک که می گویم دومتر قد دارد و از زیر آن موهای لخت طلایی جوری به همه چیز و همه کس نگاه می کند که اگر آن نگاه را به کلمات بر گردانیم معنی اش می شود همه چی به تخمم! 

و این نگاه مرا وادار می کند مخ خودم را چندیم بار به دیوار بکوبم !

یک روز بارانی دیگر

به گوشی ام نگاه می کنم...دیر کرده ام.باران ریز ریز می بارد و بوی پارچه و چرم خیس توی اتوبوس پخش شده.ایستگاه ها را می شمارم...سرک می کشم از توی پنجره.پل از دور معلوم است. 

در اتوبوس که باز می شود می پرم بیرون.تقریبا شیرجه میروم توی یک گودال.مهم نیست.برمی گردم و بلیط نمور و چروک را می گذارم کف دست راننده. 

می دوم توی پیاده رو.بوی خاک باران خورده می آید.درخت ها خوشحال اند.سبز سبز اند و برگهاشان جلوی باران برق می زند.کاکایی ها جیغ می کشند و از آسمان خاکستری روی رودخانه شیرجه می زنند. 

فکر کردن راه را کوتاه تر می کند.رسیده ام سر پل.می پیچم سمت راست.می بینمش که جلوی هتل روی لبه ی باغچه قدم می زند...با دست موهایش را عقب می زند و به خیابان نگاه می کند. 

می دوم.یک ثانیه قبل از آنکه از پشت سر بترسانمش برمی گردد.هر دومان می خندیم. 

ـ پخخخخخخ! 

ـ دیدمت! 

دست های خیسش را می گیرم.از خیابان رد می شویم می رویم سمت رودخانه. 

زیر درخت ها ٬کنار رودخانه مردم نشسته اند.زیر انداز روی چمن های خیس ! لجم می گیرد!  

غر میزنم. 

روبه چند زن چادری با خنده می گوید: 

ـ  پاشین برین خونه هاتون...اومدین تو این بارون چه غلطی بکنین!ما عاشقیم زده به سرمون !   

می خندم...خیلی زیاد...  

 

 این که زیر این آفتاب ٬توی تیر ماه٬یاد تو بیفتم و آن روز بارانی...تخیل خیلی قوی ای می خواهد. آره.من همیشه خیالاتی بوده ام.دلم می خواهد خیالاتی بمانم. 

 

 

 

پ.ن:یکمی شعر برای این روزهای همین جا :  

کی شود دریا به پوز سگ نجس؟ 

و: 

مه فشاند نور و سگ عوعو کند . 

دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد.

  

 بعدا نوشت:تا ابد نظراتت را پاک می کنم.خودت را بکش !

امروز تا ساعت ۴ خوابیدم٬و تا ۵ هم توی رختخواب ماندم.یکی دوبار آمدند و صدایم کردند مبادا مرده باشم و چند باری هم تیستو آمد و کل هیکلم را لگد کرد. 

تابستان همیشه همینطور بوده برایم.کلا فکر می کنم زندگی خرس ها چقدر کسل کننده است که به جای خواب تابستانی ٬خواب زمستانی دارند.اما جدا کار دیگری هم نمی توانم بکنم...یعنی می توانم٬اما همیشه یا خوابم می آید یا شب قبلش نخوابیده ام یا گرسنه ام و این معده درد لامصب راحتم نمی گذارد٬کلا یادم می رود آن کار را انجام بدهم یا اینکه خانه مثل بازار شام است و سگ میزند و گربه هم به رقص مشغول است . 

 

از اینکه باز هم می گویم "دلم می خواهد" متنفرم٬ولی واقعا دلم می خواهد یک اتاق ساکت و خنک داشتم و آنجا می تمرگیدم و کارهایم را انجام می دادم.هیچ بچه ای هم نمی توانست وارد آنجا بشود.کلا اتاقه ضد بچه بود. 

آره.

کلاغ پیر  

می لغزد اهسته 

در مه انبوه مرگ 

 

یک پر سیاه 

بر زمین.

گام معلق نینا

جمع کردن سفره ی صبحانه جدا برایم عذاب آور است.آن همه ی کاسه ی کوچک که نمی دانی باید خالی شان کنی یا نکنی یا همانطور بگذاری توی یخچال و قاشق های عسلی و خامه ای که یک عالمه عسل و خامه بهشان چسبیده و تو مجبوری آن همه چربی و شیرینی را لیس بزنی تا مامانت نگوید حرام می شود و حیف است و آن زنبور کلی زحمت کشیده و برای یک قاشق این عسل روی چهار هزارتا گل نشسته و برخاسته و آن گاو هم حتما برای پدید آوردن این شیر کلی فکش را جنبانده و هزاران مگس را از ماتحتش تارانده و ساعت ها فشار دستگاه شیر دوش را روی می می هایش تحمل کرده. 

 خیلی خب بابا!غلط کردم. 

در نتیجه بنده آن قاشق های عسل و خامه را لیسانده. مربا هم رویش٬کره هم و پنیر هم. 

 

ببخشید.می دانم خواندن چیز هایی راجع به جمع کردن سفره ی صبحانه خیلی مسخره است. 

 زده است به سرم.دوستانم را می خواهم و دلم برایشان تنگ شده.دلم زمستان می خواهد و خنده. 

 

چند شب پیش برای بهروز فال گرفتم.الان هرچقدر گشتم پیدایش نکردم که برایتان بنویسمش.ولی خوب جوابم را داد...حافظ ،حافظ عزیز،حافظ مقدس خودم...حتی نیت هم نکردم.گفتم خودت از دل ما خبر داری... 

با استادم هم چت کردم.این مرد یک چیزی است بین فرشته و آدم.حرف زدیم،و من بعد از آن که لپ تاپ متی را در اشک غرق کردم کم کم بهتر شدم. 

 این روزها خیلی به شماره 9 فکر می کنم.خیلی سرزده وارد ذهنم می شود و تا مدتها بیرون نمی رود.به دست هایش فکر می کنم...و نگاهش می کنم،نگاهش می کنم...

 

 

پ.ن:عسل،عسل عزیز...عشقی که به همدیگر داریم از ما محافظت می کند...