نمی دانم چرا یاد خرداد 88 افتادم ...نشستم فکر کردم...فکر کردم...اینقدر که همه چیز یادم آمد.بو ها،استرس ها،دلشوره ها درد ها.همه اش یادم آمد دوباره.
عجیب بود،هیچ وقت این همه حس مشترک رو اینقدر قوی ،یکجا احساس نکرده بودم.همه را دوست داشتم .نگران همه بودم.دلم می خواست مواظب همه باشم.انگار مادر همه بودم ،برادر همه بودم ،خواهر همه بودم .انگار همه پدرم ،خواهرم،مادرم و برادرم بودند.
دلم می خواست یه کار فوق العاده بکنم.دلم می خواست همه را خوشحال کنم،به همه نشان بدهم چقدر عاشقشان ام .دلم می خواست یه نیروی فوق العاده داشتم ،دلم می خواست پرواز کنم. از هیچی نمی ترسیدم .از خود خدا هم نمی ترسیدم.همه من بودم .ولی چه دردی داشت.درد داشت ولی برای ما که این همه مدت تحمل کرده بودیم چیزی نبود.اینقدر درد داشت و تلخ بود که خود درد هم از یادمون رفت.
بار اول نبود،ولی هیچ وقت اینقدر نزدیک نبود.
نمی دانم چرا دوباره یادش افتادم.همیشه آن پشت است ،هر وقت اتفاق بدی می افتد،انگار می خواهد بگوید همیشه چیز بدتری هم هست.چیز بدتری که همه می دانند چیست ولی هیچ کس نمی تواند کاری بکند.هیچ وقت هیچ چیز عوض نمی شود .
***
درخت عزیز مرا قظع کردند.درخت سبز و بزرگ مرا.الان شاخه هایش توی حیاط افتاده.و من هیچ غلطی نتوانستم بکنم.دیگر هیچ گنجشکی اینجا نمی آید.از خودم بیزارم...
این روزها هوا به طرز بیمار گونه ای سرد است(راستش نمی خواستم بنویسم بیمار گونه ،یعنی این کلمه اصلا منظورم را نمی رساند.کرمو گونه....آزارگونه...اینها بهترند)
یک جوری است که وقتی صبح بیدار می شوی میبینی که پاییز به تابستان تجاوز کرده،آفتاب دیگر طلایی نیست .یک جورهایی زرد شده .اصلا همه چیز یک جور دیگر است و آن جور دیگر اینجوری است که مورمورت می شود و دیگر دوست نداری با آب سرد دوش بگیری.اینجوری است که موقع صبحانه لیوان چایت را بغل می کنی و اینجوری است که همه اش فکر می کنی مدرسه ات دیر شده.
پاییز خیلی بی رحمانه یادت می آورد که زمان گذشته است.و آن زمان گذشته هم هیچ وقت بر نمی گردد.
می دانید،هیچ شهری مثل اینجا پاییزی نیست.اینجا پاییز ترین پاییز دنیا را دارد.یک عالمه پپو دارد و باران ریز و ابر خاکستری و یک عالمه برگ زرد توی پیاده رو.گنجشک و یاکریم و کبوتر چاهی پف کرده دارد پشت پنجره.گربه های خپ کرده دارد کنار لوله های بخاری و قله کوه های مه گرفته و خیابان خیس...
الان می فهمم چرا خیلی از نویسنده ها برای اینکه از بچه ها قهرمان بسازند ناچارند در قدم اول پدر و مادر ها را حذف کنند.
بزرگ شدن،کار سختی است.به این کوچولوی 2 ساله که نگاه می کنم،اولین چیزی که به ذهنم می رسد راهی طولانی و کسل کننده و اعصاب خرد کن و نفرت انگیز است که باید طی کند تا بتواند خودش بشود.تازه آنوقت است که می فهمد بقیه مسیر هم همین است،و فقط وقتی تمام می شود که خودش تبدیل بشود به یک مانع کسل کننده و اعصاب خردکن نفرت انگیز برای یک 2 ساله ی دیگر.
نهایت میزان دلتنگی این است که کف دست هایت خشک و پشت گوش هایت آبی شود.ولی من الان حس می کنم پشت گوش هایم کبود شده و حتی زیر بغلم هم خشک شده!امروز فهمیدم چرا وقتی اینترنت قطع می شود،یا شارژ موبایلم تمام ،اینقدر غمگین و دلتنگ می شوم.
نمی دانم شاید سرخپوست ها هم همینقدر غمگین می شدند وقتی باد می آمد و دودها را با خود می برد_ یا ایرانیها _وقتی یکی از چاپارها به مقصد نمی رسید.
تنها چیزی که الان می دانم این است که دارم سعی می کنم بغضم را قورت بدهم چون حوصله ندارم بروم دستمال کاغذی بیاورم و مف ام را جمع وجور کنم یا جواب مادرم را بدهم که با لحنی که هیچ شباهتی به دلجویی ندارد می پرسد چرا گریه می کنم.
داشتم عکس های دوستم را نگاه می کردم.عکس هایش خیلی جالب است_انگار خودش هرروز توی عکس هایش عوض می شود.عکس هایش هرروز جدید می شوند_هردفعه که به عکس هایش نگاه می کنم یک چیز تازه پیدا می کنم.امروز یک مرغ دریایی دیدم که روی تیر چراغ برق نشسته بود.واضح نبود ولی سرش را به سمت دوربین برگردانده بود.انگار می دانست قرار است امروز او چیز جدید توی عکس باشد.
نه نه نه نه ....لعنتی! نباید گریه کنم! وقتی نمی توانم با دوستم حرف بزنم به عکس هایش نگاه می کنم و خودم را توی آن فضا تصور می کنم_و او را که با صبر و حوصله به سوال های احمقانه ی من جواب می دهد.
_این چیه ؟اینجا چرا اینقدر پریز هست !این همون میزی یه که پشتش می شینی بامن حرف می زنی ؟این جا ناهار می خوری ؟روی کدوم صندلی می شینی ؟بعد از ناهار چیکار می کنی ؟این مال تو ئه ؟این جا همون جاییه که توی عکست بود ؟
سوال می پرسم_و با حسادت تمام به میز و صندلی اش – کیبورد کامپیوترش و خودکارش که هرروز آنها را توی دستانش می گیرد خیره می شوم.دلم می خواهد ویشگونشان بگیرم.ولی با صداقت تمام اعتراف می کنم این یک حسادت کاملا معصومانه است .الان اینجا با پشت قوز کرده روبروی لپ تاپم نشسته ام و گرمای سنگین شبانه اذیتم می کند.به کلبه ی چوبی کوچکی فکر می کنم که از دودکشش دود بلند می شود...و بدون آن دود چه غم انگیز می بود...
کلبه ی چوبی کوچکی که همه چیز درونش دقیقا همان طوری است که من می خواهم.هیچ کاری لازم نیست بکنم_حتی باز کردن دهانم برای اینکه بگویم چقدر همه چیز خوب است.کلبه ای که حتی بیرونش هم همانطوری است که من می خواهم.برف،برف و باز هم برف _و جنگل ،یک جنگل کاج همان نزدیکی و کوه ...یک عالمه کوه .و گوزن و روباه ...جغد و خرگوش و گرگ.
واقعا یک نفر چقدر می تواند خوب باشد که بهانه ای بشود برای نوشتن از برف در پایان مرداد ماه ؟
پ.ن :اعتراف می کنم که اگر نمی آمدی اینجا همانطور سوت و کور می ماند.
نمی دانم قرار است چند تا پست دیگر با موضوع تو بنوسم.شاید به خاطر این است که تو ممنوع ترین دوست منی !