چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

هیچ جا

تا حالا شده است احساس کنید هیچ جا ندارید بروید ؟

می دانید چجوری است ؟یک روز از خانه می آیید بیرون( به هر دلیلی) و تمام.

دیگر تمام شد آن همه !

مثل اینکه یک دفعه آن خانه پشت سرتان غیب شود. به جایش یک درخت سبز شود.مال کس دیگری بشود.یا تبدیل بشود مثلا به اداره ی برق .گاز.چه می دانم ...

روبه رویتان هر چه هست ،مال شما نیست و پشت سرتان دیگر مطلقا هیچ چیز نیست.

بر می گردید ، بر می گردید و در می زنید .کسی از چشمی در نگاه می کند و می گوید :

_ کیه ؟

و صدا نا آشناست.

دیگر جایی برای رفتن ندارید.


حالت دوم این است که آنجا تبدیل خانه ی افراد مهربانی شده باشد که حاضرند چند روزی تحملتان کنند .دعوتتان می کنند بیایید تو ، ولی وقتی شما به توالت می روید زیر لب می گویند :

_ اه...پس چرا نمی ره پی کارش ؟




ترسناک است.اما اتفاقی است که می افتد.شاید خیلی وقت است که این اتفاق افتاده. و شما حواستان نیست.