چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

آنچه در زندگی می آموزیم ـ یا :۲۱ سال زندگی در بین بعضی ها

چرا بعضی آدم ها از شدت خوشحالی به خاطر اینکه من کنارشان زندگی می کنم٬خودکشی نمی کنند ؟ 

 

بعضی ها وقتی از کسی بدشان می آید ٬خوب ٬بدشان می آید دیگر .ولی بعضی دیگر از آن شخص بدشان می آید تا وقتی به او احتیاج پیدا نکنند.بعد از آن ٬ماتحتش را هم می لیسند. 

 

بعضی ها فکر می کنند همه آدم ها را لک لک ها از آسمان می آورند٬اما خودشان از کون یک فیل افتاده اند. 

 

بعضی ها فکر می کنند خیلی بامزه و باحال و در عین حال سکسی اند.اصلا نمی توانند بفهمند شاید حال کسی از دیدن فیها خالدون یا ممه های آویزانشان به هم بخورد. 

 

بعضی ها فکر می کنند عفت کلام از یک توالت شاش آلود که بوی گند عرق نفر قبلی هنوز تویش مانده مهم تر است. یعنی خوب است آدم عفت کلام داشته باشد و اگر بوی گند عرقش و شاش کهربایی رنگش توی توالت ماند ٬عیب ندارد. 

 

بعضی ها فکر می کنند حشر کردن دیگران هنری ست که نزد آنها است و بس. بدتر از ان فکر می کنند هنر است.  

 

بعضی ها در قبال یک رابطه ی عاشقانه ی از هم گسیخته مثل لاشخور عمل می کنند.در واقع شما خبر نداری که طرف از مدت ها قبل کمین گرفته بوده برای دوست پسر یا دوست دخترت.(همان تغاری بشکند ماستی بریزد/جهان گردد به کام کاسه لیسان. )  

 

  

و در آخر اینکه به مدت ۲۱ سال زندگی٬ مامان من٬ به من اخلاقیات ٬شرف ٬شجاعت ٬راستگویی ٬صادق بودن و فروتنی آموخت که من مطمئنم همانطور که تا حالا به دردم نخورده بعد از این هم به دردم نخواهد خورد.

 

دادالی دوو

چند بار است با خودم تصمیم می گیرم وقتی حال ندارم نیایم اینجا .ولی خب من کلی تصمیم می گیرم هرروز. 

الان هم منتظرم کار لباس شویی تمام بشود تا من بتوانم ملحفه ی هم اتاقی را که در اوج بیماری ام روی تختش می خوابیدم را بندازم توی لباس شویی.(تقریبا در همه ی موارد لباس شویی از خود لباس کثیف تر است) 

ملحفه پر از ویروس و مقادیر اندکی مف و عرق بدن تبدار است و من اصلا دلم نمی خواهد دوستم بعد از یک هفته که از خانه برگشت در یک چنین حالتی با تختش روبرو شود. 

الان می روم ببینم که لباس شویی خاموش شده یا نه. 

چد لحظه صبر کنید. 

خب همین دیگر .بیشتر اینجا بشینم به چرت و پرت گفتن می افتم.البته همین الان هم همچین چیز جالب و جذابی نگفتم.شاید هم گفتم و دارم فروتنی می کنم.به هر حال اگر فکر می کنید دارم فروتنی می کنم اشتباه می کنید چون من اصلا هم فروتن و شکسته نفس (عجب کلمه ای شد )نیستم و دقیقا می دانم که چه هستم و آن چیز فروتن یا شکسته نفس نیست. 

اه ! 

راستی لباس شویی کارش تمام شده بود .

همه آدم های من

خیلی وقتها آدم های اجتماعی مثل من مجبورند برای این همه رابطه را که اکثر اوقات به بهتر ٬زیباتر ٬و بزرگتر شدنشان می انجامد تاوان بدهند. یک هزینه ای بپردازند.

و افراد پست قبل که مثل انسان های غارنشین خودشان را توی تخت های پرده دارشان قایم می کنند مجبور نیستند هیچ تاوانی بدهند. 

من آدم ها را آنطور که هستند قبول می کنم.زور نمی زنم عوضشان کنم.اگر خوشم نیامد ازشان خوب زور که نیست.باشان رفت و آمد نمی کنم.همه جور آدمی را هم قبول دارم.دوستی هیچ کس را رد نمی کنم ولی برای خودم در رابطه با آنها محدودیت می گذارم. مثلا کسانی که به چیزهایی که از ماه به ما نزدیک ترند هیچ کاری ندارند. آدم های خود چس کن.هنری های دائم التوهم( و کسانی که در تمام عمرشان حتی یک خواب عجیب ندیده باشند و وقتی برایش از اسب بالدار حرف بزنی بگوید اسب بالدار که دروغ است) و آدم های خرمذهبی ٬پولدارها (از این قشر اصلا خوشم نمی آید ولی آدم باحال هم لابلایشان پیدا می شود)آدم هایی که مثل کنه به زندگی چسبیده باشند٬دختر ها و پسر هایی که در اولین دیدار دنبال مارک کیف و کفشت بگردند ٬آدم هایی که از کتاب خواندن خوششان نیاید (با این قشر سخت کنار می آیم.باور کن )آدم هایی که خیلی به حرف ننه باباشان گوش بدهند (از این گروه گهم می گیرد.اما نگهشان می دارم برای وقتی که خیلی عصبانی باشم.حال می دهد برینی بهشان.) 

آدم های فوق مثبت که طنز ضعیف داشته باشند و آدم های فوق منفی که به تو هم به چشم گوشت بی استخوان نگاه کنند.  

این وسط فقط یک گروه مورد غضب ابدی من قرار خواهد گرفت و هرگز نباید آرزو کند که با شخص باحال و کمیابی مثل من رفت و آمد داشته باشد ٬کسی که از این حکومت خوشش بیاید یا به هرصورتی پوزه اش در توبره ی این حرامزاده ها باشد.با قدرت به او می گویم حتی اگر داری این وبلاگ را می خوانی برو گورت را گم کن پدر سگ.

اینه معنی روزمرگی !

یک هفته ای می شود که مریضم.شب ها خواب های عجق وجقی از رازهای فاش شده و دوستی های از بین رفته٬ استرس های اجتماعی و حتی بازار های مکاره ی عرب های سرگردان می بینم و آخر سر خسته و عرق کرده ٬با کخ کخ سرفه های مسخره ی خودم از خواب می پرم. 

تمام سعی ام بر این است که بقیه را مبتلا نکنم ـ ( فکر کنم چندان موفق نبوده ام)

دانشگاه هم از همیشه کسالت بارتر است٬ اما من بهترین حمام آفتابم را آنجا می گیرم... 

خوابگاه هم روز به روز بدتر می شود.سوژه ی خنده به میزان فراوان وجود دارد ولی تحمل کردن  سوژه ها برای مدت طولانی اصلا کار آسانی نیست. 

طبق روال عادی خیلی سریع برایشان اسم پیدا کردم : 

دراگو ( پهن پیکر): اسم ببر آهنگر توی دهکده ی حیوانات بود...همان که یک پسر بدجنس داشت و معمولا با میشا در می افتاد.با توجه به شباهت آناتومیکی غیر قابل انکار بین دو طرف ٬اسم به سرعت مورد قبول جمع واقع شد.

روسپیان ارزان قیمت غبار گرفته :فکر نکنم این یکی توضیح بخواهد.   

آن یکی هنوز اسم ندارد.مهم هم نیست.چون خودش هم مهم نیست اصلا.ولی هراز گاهی یک مهمان دارد که امروز موقع نماز خواندن توی اتاق دیدمش.یک چیزی مثل یک چیز سر هم شده ...چیزی سفید رنگ مثل یک چادر ولی به گونی نزدیکتر...یا چیزی بین چادر و گونی ٬سرش کرده بود و داشت نماز می خواند. چند ثانیه نگاهش کردم.انگشتان کوتاه و خپل٬ و ناخن های کوتوله و بدقت کوتاه شده ی پاهای کوچک و سفیدش ٬و النگوهای بی شمارش را نگاه کردم.طرز ایستادن نفرت انگیزش که از پشت او را شبیه پنگوئن کرده بود ٬همراه با بوی ملایمی شبیه بوی پیرزن که از او متصاعد می شد همه و همه حالم را تا حد استفراغ منقلب کرد.قدش تا شانه من بود (من کاملا متوسط ام و کسی که قدش تا شانه ی من باشد می شود یکی از ۷ کوتوله ی توی سفید برفی) و روی جانمازش یک مهر عظیم سیاه شده از چرک پیشانی های متعدد به چشم می خورد.مهر چنان مرتفع بود که به نظر می رسید موقع رکوع هم می تواند پیشانی اش را به آن بچسباند . 

همه ی اینها اینقدر به نظرم حقیر و مضحک و رقت انگیز آمد که با آخرین سرعت به اتاق خودمان جهیدم و تمام مدت نگران بودم که نکند دوباره تب کنم.

  

امتحان ها هم برای خودشان دارند شروع می شوند.این که می گویم برای خودشان یعنی اینکه واقعا برای خودشان شروع می شوند و این ربطی به من ندارد...چیزهایی مثل امتحان همیشه یک روزی شروع می شوند دیگر. 

آسمان اینجا هم مثل مردمش در خساست نظیر ندارد.خیر سرمان مثلا زمستان است.  

اوف ف ف ففف ...خسته شدم دیگر.نکند می خواهید بمانید و بقیه توصیفات مرا از گوزگپ هایی که باشان زندگی می کنم بخوانید ؟یا نکند فکر می کنید من بیکارم که بنشینم هی همش برایتان توصیف کنم ! 

البته درست حدس زدید .آری .و دقیقا به همین دلیل من می خواهم ضایعتان بکنم. 

دوست ناشناس

اول :خب اعتراف می کنم که چقدر دوست داشتنی است که وبلاگت را باز کنی و ۲ تا نظر ببینی که تقریبا با فحش به تو گفته باشند بنویس.به به . 

 

اینجا هوا سرد است.کلاغ ها توی غروب چقدر ناشناس می شوند٬برعکس وقتی که صبح ها دانشگاه می روی ٬همه جا هستند٬با چشم های ریز سیاه منجوقی شان نگاهت می کنند.همه چیز را می دانند اما طوری نگاه می کنند انگار می خواهند بپرسند: چی کار می کنی ؟چی کار می خوای بکنی ؟ 

یا : 

کاری به من نداشته باش. 

همین موجودات را غروب دیگر نمی توانم بشناسم.حجم تاریکی که توی پس زمینه ی نارنجی آسمان شیرجه می رود٬و صدای قارقاری که آن موقع ٬برایم خیلی عجیب است.صداشان از جایی آنطرف تر از الان می آید.  

کاملا ناشناس٬انگار که توی زندگی ام هیچ کلاغی ندیده باشم.انگار از آسمان می آیند و به همان جا هم برمی گردند و هرگز به زمینی که ما رویش پا می گذاریم ٬نزدیک نمی شوند.فقط با درخت ها حرف می زنند و درخت ها کینه توزانه در گوششان پچ پچ می کنند.از آن بالا ٬به آدم ها نگاه عاقل اندر صفیهی می اندازند٬فقط گهشان را لایق ما می دانند.شاید هم حق دارند. 

  

 

 

دوم:دیروز من ٬شماره ۱و دوست عزیز خیلی جدید ٬شاید هم جدید خیلی عزیز...نمی دانم ٬خلاصه اینکه دیروز در پارک به کلاغ ها پیتزا دادیم. 

باهوشانه پیتزا می خوردند.مطمئنم تا حالا هیچ انسانی باهوشانه پیتزا نخورده است.