از اول می خواستم طولانی باشد.راستش هیچ زوری نزدم که ۶۰ تا ۶۰ تا واحد بردارم.یواش یواش٬کوچولو کوچولو٬۱۸ تا ۱۸ تا ٬بعضی وقتها هم ۱۷ تا !این وسط یه فیزیک استاتیکی ٬یه طراحی فنی ای چیزی هم می افتادیم٬می شد ۱۵ تا.عجله ای در کار نیست.
چرا ؟واقعا چرا ؟۷ ترمه تموم کن !آخه برا چی ؟
همه می گن بهترین دوران زندگی آدمه.آره ٬هست.حداقل برای من هست.هیچ وقت نتونستم وقتی از چیزی لذت می برم ٬کشش بدم.۱۸ سالگیمو دوس داشتم ٬سروقت تموم شد رفت پی کارش٬تا حدی که خاطره هاش رو هم ورداشت برد با خودش.
به خاطر تنبلیم نیست.اینجا داره بهم چیزای بیشتری یاد میده.منم می خوام بمونم٬یاد بگیرم.آدم تو کل زندگیش باید مدرسه بره.باید چیز یاد بگیره.از همه چی ٬همه چی سر در بیاره.
حرص بزنه برا دونستن. درستش اینه ٬آره.
امروز عاشورا بود.اینجا خبری نبود.هیچ جوره !دسته ها ۲۰ نفره ٬گاهی هم کمتر ٬خیلی خیلی که زیاد بودن ٬۵۰٬۶۰ نفری ٬جمع شده بودن دور هم.صدای سنج و طبل نمی اومد٬فقط آدم بود که گل مالیده بود به سر و کله خودش.نه اسبی بود ٬نه خیمه ای.
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است...
عاشورای پارسال رو یادم می آد.پارسال ...پارسال...
اون بدن هایی زیر چرخ ماشین رفت.چه فرقی می کنه٬الان یا ۱۴۰۰ سال پیش ؟درد کدومش بیشتره ٬گلوله یا شمشیر ٬ماشین یا سم اسب ؟
باورم نمی شه از ۱۴۰۰ سال پیش تا حالا هیچی فرق نکرده.
فقط خدا رو شکر٬از ۷۲ نفر خیلی بیشتریم.
چرا ننوشتم این همه مدت ؟
چه می دانم.فیس بوک زورش بیشتر بود خب.
روز دانشجو را هیچکس تبریک نگفت .تبریک هم ندارد البته...گریه دارد٬به اضافه ی افسوس وافسردگی.آسمانش ابری است یا غروب ٬غذایش تخم مرغ است که به خاطرش کولیت روده و کبد چرب گرفتم و همه جایش بوی خوابگاه می دهد.
چای کیسه ای را به یاد آدم می آورد و طعم سیگار و قهوه را ٬و دردش سوزش وحشتناک اسپری فلفل است توی قلبت.
خوشحالی اش خوشحالی عشق است و دیدن کسی که دوستش داری ٬خیلی دوستش داری ٬بعد از تعطیلات عید.
خوشحالی اش همیشه با استرس پیر کننده ای همراه است .
وحشت مثل نور قرمز ماشین گشت می پاشد توی گرگ و میش آرامش تو و بقیه که زیر یک سقف متزلزل دارید تخمه و لواشک می خورید و هرهر می خندید.
برای خوشحال بودن باید شجاع باشی.برای بوسیده شدن باید شجاع باشی ودل شیر داشته باشی برای عاشق ماندن بین این همه کفتار.
باید یک مامان داشته باشی که بداند چه تربیت کرده است و بابایی که وقتی سخت توی دردسر افتاده ای بخندد و مثل یک مرد با تو دست بدهد ٬و برادری که بداند تو هم مثل خودش هستی و یادش نرفته باشد که خودش هم روزی دانشجو بوده .خواهرهایی که باهوش باشند بتوانند بگویند نگران نباش ٬و خواهر زاده ای که یک نابغه ی کوچک باشد و به خاله اش کمک کند تا سبکی تحمل ناپذیر هستی را تحمل کند...و بخندد٬و با خنده اش همه چیز رنگی بشود.
برای دانشجو ماندن باید دل شیر داشته باشی و پر عقاب...باید سبز سبز بمانی ٬حتی توی پاییز.
روز دانشجو که هیچکس به من تبریک نگفت...مبارک.
بعد از مدتها ٬امروز ان خوی جنگاوریمان بیدار شد گفتم بنویسم یک پست تا ببندم یک پوز (بل بیشتر) ولی دیدم آخر بچه که زدن ندارد٬گیرم خیلی توله سگ باشد...خلاصه به کامنتی بسنده نمودیم و نهایتا پوزخندی .
الان که اینجا نشسته ام ٬ماشین آشغالی دقیقا پشت پنجره است.بوی اگزوزش دارد خفه ام می کند و جماعت مونث دور و برم را به آه و اوه وا می دارد...ولی از آنجا که ما ملت دلاوری هستیم و اینها ٬ککمان هم نمی گزد.از آن گذشته این محصول فرنگی و این ابزار تهاجم فرهنگی ٬این از یاد برنده ی عفت و بر باد دهنده ی عصمت ٬ جذابیتش بیش از اینهاست.ما هم که گاز اشک آور خورده ایم عمری.دیگر دود اگزوز که چیزی نیست .
بگذریم.این روزها شدیدا دنبال راهی هستم برای پول درآوردن.برای من کار سختی نیست٬مسئله این است که هزار جور فکر و خیال پشتش هست.کنکور ارشد (که یک سال و اندی دیگر است)درس هایی که همین حالا هم با ناز و عشوه می خوانم و عنکبوت خانه ای که از ۸ به بعد درش را گل می گیرند.بدتر از همه استرس این که سفارش را به موقع تحویل ندهم پیرم می کند.
ولی واقعا غم انگیز است...از الان همه چنان دنبال پول اند که بعضی وقت ها فکر می کنم همین فکر چقدر خطرناک است برای این جمع دوست داشتنی شاد و شنگول.همه آنقدر گرفتار می شوند که دیگر از این چای خوردن های طولانی و این لحظه های باعظمت خبری نخواهد بود.
نمی دانم چرا در این مورد هم نمی توانم از ذهن خودم دور کنم که انگار نقشه ای کشیده شده از قبل ٬برای اینکه ما کم کمک از هم دور بشویم.این که همه چیز روز به روز گرانتر و وضع روز به روز بدتر می شود و ما مجبور شویم بیشتر و بیشتر کار کنیم و پول بیشتر و بیشتری بخواهیم فقط برای اینکه حداقل بتوانیم زندگی کنیم.همین .همدیگر را از دست می دهیم برای اینکه بتوانیم زنده بمانیم فقط.
و واقعا نمی توانم باور کنم این دور شدن اتفاقی است...
نمی توانم باور کنم که این اتفاق ٬حقیر کردن هر چیز باعظمتی ٬حتی لحظه ها ٬از ۳۰ سال پیش شروع نشده !
روزی که بتوانم دوباره همه ی کسانی را که محکم کنارم ایستاده اند ٬بی هیچ بهانه ای دوست داشته باشم٬روز خوبی خواهد بود...روزی که همه یکی بشویم٬روزی که هر کسی مطمئن شود تنها نیست ٬روزی که خواهد آمد...مطمئنم...
پ.ن :مرا به خاطر این هپی اندینگ دائمی در پست های اینجوری ام سرزنش نکنید.نمی توانم امیدوار نباشم ٬این است که زنده نگهم می دارد.
۱۴ سالم که بود فکر می کردم امتحان ریاضی سخت ترین کار دنیاست .
الان ۲۱ ساله ام ٬
و می دانم هیچ وقت کاری به سختی فراموش کردنت پیش رویم نبوده.
لطفا به من بگویید کار سختی است که نمی توانم انجامش بدهم.سخت ٬سخت٬سخت تر از صعود از یک دیواره ی ۱۴۵ متری که ۱۰ متر آخرش تنها ٬سرمازده و خسته باشی.
توی یک کتاب خواندم که سنجاب ها حافظه ی ضعیفی دارند.نمی دانم چقدر با یک سنجاب فرق دارم٬اما حاضر بودم خیلی چیز ها را بدهم تا حافظه ای به کوتاهی حافظه ی آنها داشته باشم.
حداقل الان می توانستم هر قدر دلم می خواهد نگاهت کنم.
چه حیف
که دیگر حتی نمی توانم شعر بگویم.
نگاهت
آن نگاه صاف معمولی
همه چیز را برایم ساده می کرد
آنقدر که بفهمم دنیا را
چشمانت را که بستی
گم شدم با شعرهایم
باز کن
آن دریچه ی سادگی را به دنیای من
می خواهم پیدا شوم دوباره...