نهایت میزان دلتنگی این است که کف دست هایت خشک و پشت گوش هایت آبی شود.ولی من الان حس می کنم پشت گوش هایم کبود شده و حتی زیر بغلم هم خشک شده!امروز فهمیدم چرا وقتی اینترنت قطع می شود،یا شارژ موبایلم تمام ،اینقدر غمگین و دلتنگ می شوم.
نمی دانم شاید سرخپوست ها هم همینقدر غمگین می شدند وقتی باد می آمد و دودها را با خود می برد_ یا ایرانیها _وقتی یکی از چاپارها به مقصد نمی رسید.
تنها چیزی که الان می دانم این است که دارم سعی می کنم بغضم را قورت بدهم چون حوصله ندارم بروم دستمال کاغذی بیاورم و مف ام را جمع وجور کنم یا جواب مادرم را بدهم که با لحنی که هیچ شباهتی به دلجویی ندارد می پرسد چرا گریه می کنم.
داشتم عکس های دوستم را نگاه می کردم.عکس هایش خیلی جالب است_انگار خودش هرروز توی عکس هایش عوض می شود.عکس هایش هرروز جدید می شوند_هردفعه که به عکس هایش نگاه می کنم یک چیز تازه پیدا می کنم.امروز یک مرغ دریایی دیدم که روی تیر چراغ برق نشسته بود.واضح نبود ولی سرش را به سمت دوربین برگردانده بود.انگار می دانست قرار است امروز او چیز جدید توی عکس باشد.
نه نه نه نه ....لعنتی! نباید گریه کنم! وقتی نمی توانم با دوستم حرف بزنم به عکس هایش نگاه می کنم و خودم را توی آن فضا تصور می کنم_و او را که با صبر و حوصله به سوال های احمقانه ی من جواب می دهد.
_این چیه ؟اینجا چرا اینقدر پریز هست !این همون میزی یه که پشتش می شینی بامن حرف می زنی ؟این جا ناهار می خوری ؟روی کدوم صندلی می شینی ؟بعد از ناهار چیکار می کنی ؟این مال تو ئه ؟این جا همون جاییه که توی عکست بود ؟
سوال می پرسم_و با حسادت تمام به میز و صندلی اش – کیبورد کامپیوترش و خودکارش که هرروز آنها را توی دستانش می گیرد خیره می شوم.دلم می خواهد ویشگونشان بگیرم.ولی با صداقت تمام اعتراف می کنم این یک حسادت کاملا معصومانه است .الان اینجا با پشت قوز کرده روبروی لپ تاپم نشسته ام و گرمای سنگین شبانه اذیتم می کند.به کلبه ی چوبی کوچکی فکر می کنم که از دودکشش دود بلند می شود...و بدون آن دود چه غم انگیز می بود...
کلبه ی چوبی کوچکی که همه چیز درونش دقیقا همان طوری است که من می خواهم.هیچ کاری لازم نیست بکنم_حتی باز کردن دهانم برای اینکه بگویم چقدر همه چیز خوب است.کلبه ای که حتی بیرونش هم همانطوری است که من می خواهم.برف،برف و باز هم برف _و جنگل ،یک جنگل کاج همان نزدیکی و کوه ...یک عالمه کوه .و گوزن و روباه ...جغد و خرگوش و گرگ.
واقعا یک نفر چقدر می تواند خوب باشد که بهانه ای بشود برای نوشتن از برف در پایان مرداد ماه ؟
پ.ن :اعتراف می کنم که اگر نمی آمدی اینجا همانطور سوت و کور می ماند.
نمی دانم قرار است چند تا پست دیگر با موضوع تو بنوسم.شاید به خاطر این است که تو ممنوع ترین دوست منی !
آهای
مهی
خوبی؟
اون کتابو زود بخون
بعدش بشین هی گریه کن
دهه
سلام . . .
khily mifahmam . khily . bishtar az oni ke fek koni mifahmam ke chejuriye .