عمیقا دارم فکر می کنم.
به ۲۲ سالگی که به زودی می آید.
و به همه ی حق هایم .
که خودم هم آگاهانه همکاری کرده ام با دیگران
در قاطعانه کشتنشان
با حیا
با آبرو.
با ترس .
ترس
ترس.
به دستهایم نگاه می کنم
به این همه سیم خاردار
دستبند های پلاستیکی
و طناب .
محکم
محکم محکم.
فایده ای ندارد گریه کردن.
هیچ چیز این قلب سنگین را سبک نمی کند.
تمام این ۲۱ سال
هر سال برایم تکرار شده .
حس می کنم از نوح هم پیرترم
بی هیچ رسالتی و بارانی...
پس بگرد رسالتتو پیدا کن خواهر چگوارا
چه اسمی انتخاب کردم۱ نه؟
خوش حال شدی؟
خوبه دیگه
بسه
برو حجاب کن
سلام . . .
چقدر احمقانه زیست می کنیم ...