چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

اینه معنی روزمرگی !

یک هفته ای می شود که مریضم.شب ها خواب های عجق وجقی از رازهای فاش شده و دوستی های از بین رفته٬ استرس های اجتماعی و حتی بازار های مکاره ی عرب های سرگردان می بینم و آخر سر خسته و عرق کرده ٬با کخ کخ سرفه های مسخره ی خودم از خواب می پرم. 

تمام سعی ام بر این است که بقیه را مبتلا نکنم ـ ( فکر کنم چندان موفق نبوده ام)

دانشگاه هم از همیشه کسالت بارتر است٬ اما من بهترین حمام آفتابم را آنجا می گیرم... 

خوابگاه هم روز به روز بدتر می شود.سوژه ی خنده به میزان فراوان وجود دارد ولی تحمل کردن  سوژه ها برای مدت طولانی اصلا کار آسانی نیست. 

طبق روال عادی خیلی سریع برایشان اسم پیدا کردم : 

دراگو ( پهن پیکر): اسم ببر آهنگر توی دهکده ی حیوانات بود...همان که یک پسر بدجنس داشت و معمولا با میشا در می افتاد.با توجه به شباهت آناتومیکی غیر قابل انکار بین دو طرف ٬اسم به سرعت مورد قبول جمع واقع شد.

روسپیان ارزان قیمت غبار گرفته :فکر نکنم این یکی توضیح بخواهد.   

آن یکی هنوز اسم ندارد.مهم هم نیست.چون خودش هم مهم نیست اصلا.ولی هراز گاهی یک مهمان دارد که امروز موقع نماز خواندن توی اتاق دیدمش.یک چیزی مثل یک چیز سر هم شده ...چیزی سفید رنگ مثل یک چادر ولی به گونی نزدیکتر...یا چیزی بین چادر و گونی ٬سرش کرده بود و داشت نماز می خواند. چند ثانیه نگاهش کردم.انگشتان کوتاه و خپل٬ و ناخن های کوتوله و بدقت کوتاه شده ی پاهای کوچک و سفیدش ٬و النگوهای بی شمارش را نگاه کردم.طرز ایستادن نفرت انگیزش که از پشت او را شبیه پنگوئن کرده بود ٬همراه با بوی ملایمی شبیه بوی پیرزن که از او متصاعد می شد همه و همه حالم را تا حد استفراغ منقلب کرد.قدش تا شانه من بود (من کاملا متوسط ام و کسی که قدش تا شانه ی من باشد می شود یکی از ۷ کوتوله ی توی سفید برفی) و روی جانمازش یک مهر عظیم سیاه شده از چرک پیشانی های متعدد به چشم می خورد.مهر چنان مرتفع بود که به نظر می رسید موقع رکوع هم می تواند پیشانی اش را به آن بچسباند . 

همه ی اینها اینقدر به نظرم حقیر و مضحک و رقت انگیز آمد که با آخرین سرعت به اتاق خودمان جهیدم و تمام مدت نگران بودم که نکند دوباره تب کنم.

  

امتحان ها هم برای خودشان دارند شروع می شوند.این که می گویم برای خودشان یعنی اینکه واقعا برای خودشان شروع می شوند و این ربطی به من ندارد...چیزهایی مثل امتحان همیشه یک روزی شروع می شوند دیگر. 

آسمان اینجا هم مثل مردمش در خساست نظیر ندارد.خیر سرمان مثلا زمستان است.  

اوف ف ف ففف ...خسته شدم دیگر.نکند می خواهید بمانید و بقیه توصیفات مرا از گوزگپ هایی که باشان زندگی می کنم بخوانید ؟یا نکند فکر می کنید من بیکارم که بنشینم هی همش برایتان توصیف کنم ! 

البته درست حدس زدید .آری .و دقیقا به همین دلیل من می خواهم ضایعتان بکنم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
mattie دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ب.ظ http://mattiegirl1991.blogfa.com/

tanha chizi ke alan mitavanest hale man ra behtar konad in bood ke biyayam inja va to neveshte bashi .
mehiye khoobe mehraban .

حامد چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 ب.ظ http://www.khakestari68.blogfa.com

سلام بلا می سر
مرسی بابت نوشته ی تراتینو ایت.
واقعا واقعا جالب بود
از روز مرگی یا روز مرده گیت لذت ببر

منا چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:45 ب.ظ

من از دیدنِ نماز خوندن فقط دو نفر بدم نمیاد...
یکی مامانم چون سفید و تمیز و خوشبوئه و یکی سحر چون نمازاش کوتاه و تحریف شده اس کاملا و ممکنه چیزایی بخونه که اصلا ربطی ندارن به اصل ماجرا...هه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد