توی سایت دانشگاه ام.
کمی تا قسمتی حوصله ام سررفته.کلی کار دارم و باید بنشینم مشق شبم را سرچ کنم٬ولی حوصله ام نمی شود.از دستم عصبانی نشوید.قول داده ام این ترم درس بخوانم.به نشانه ها معتقدید ؟نشانه ها خیلی واضح ـ آنقدر که گیج و گولی مثل من بفهمد ـ گفته اند که باید درس بخوانم.
روزهای اول در خوابگاه خیلی خوش می گذرد.حتی اگر هم اتاقی ات خز و خیل باشد.خب برای نیم ساعت هم که شده میروی به اتاقی که دوست داری.(البته بنده ۲۴ ساعت در اتاقی هستم که دوست دارم).
راستی ٬بزودی قرار است لپ تاپ بخرم.طفلک بابایی...کاش اینقدر لپتاپ لازم نداشتم.آنوقت بابایی می توانست آنقدر کتاب بخرد که کمی بیشتر غرق شود تویشان.و دیگر یادش برود که ذهن زیبایش توی این مملکت به هیچ دردی نمی خورد...
اینجا هوا گرم است.انگار نه انگار پاییز آمده.آفتاب آنقدر مضحک و چندش آور است که احتمالا حتی مامان هم نمی توانست به آن سلام کند.
هیچ چیز دیگر سر جای خودش نیست .
می ترسم امسال حتی مرغ های دریایی نیایند این طرفها.می ترسم باران نبارد٬یا برگ هیچ درختی زرد نشود.از همین ترس های عجق وجق.
دیگر نمی دانم چه بگویم.
دلم برای دوستانم تنگ شده بود.امروز کنار هم نشستیم ـ همبرگر خوردیم.برای من مثل سم است...ولی عیب ندارد.هرچه باشد پیش دوستانم بودم.دوست.دوست .دوست.
دلم می خواهد گریه کنم.
پ.ن:از اینکه با من عادی رفتار می کند یک دنیا خوشحالم.
پست جدیدت باحال بود
موفق باشی
بای
نمی دانم
کلا می گویم
خوشم نمی آید وقتی کسی به اول اسمش جون !!اضافه می کند.
مثل این است که من به خودم بگویم سرکار خانم نینا هستم مثلا .