نمی خواستم وبلاگم مث دفترچه خاطرات بشه.
نمی خواستم توش فقط شعر بگم !شعر هایی که کج و کوله و ناقص٬به زور از حلقومم می آن بیرون.شعر هایی که خیس و لوچ ان.مث بال پروانه ای که تازه از پیله در اومده.
چه می دونستم.
چه می دونستم عاشق می شم.
تولد این وبلاگ دردناک بود٬دردناک بود و با ترس و ترس و ترس همراه بود.گریه می کرد و منم همراش گریه می کردم .ولی گذاشتم بزرگ بشه و پا گرفت روی جنازه ی اون یکی وبلاگم.
چه می دونستم عاشق می شم.
و اگه نمی شدم هیچ شعری با بال های لوچش این جا پرواز نمی کرد.
شاید کسایی که منو بشناسن تعجب کنن که چرا از اون نوشته های آتشین خبری نیس !هست...مطمئن باشین که هست.
فکر نکردین که من تغییر کردم ؟
من هنوز همون گرگم !
گرگ ها هم عاشق می شن٬شک نکنین...
من هنوز سبز سبزم و هنوز شب ها خواب خون می بینم.همچنان همه چیز برام زنده است و این روزا هر دفعه که بیرون میرم هوا اطرافم شعله می کشه...کافیه چشمامو ببندم تا خودمو ببینم که دارم فریاد می کشم...دارم سنگ جمع می کنم٬جیغ می کشم و دوستامو صدا می زنم...
به اطراف نگاه می کنم.زاینده رود خشک شده٬زاینده رودی که ما رو پناه داد...دود از چهار طرف شهر بالا می ره...چشمام می سوزه...
می دوم...می دوم...
می جنگم برای چیزی که مال منه !
این چیزا هیچوقت برام کهنه نمی شه.این نبرد با من بزرگ می شه و با من تازه می شه.با ما تازه می شه.
من همون گرگم.شک نکنین!
پ.ن: من اگه به جای تو بودم تیم ارایشگرم رو عوض می کردم...دیگه نمی تونن کثافت درونت رو پنهان کنن...داری می میری...ها ها ها !
اگر شاعر بودم
برایت شعری می سرودم
حرف هایش از آب و سنگ
و گل سرخ.
از پروانه ها می پرسیدم که چه فکر می کنند
همان را برایت می کشیدم
اگر نقاش بودم.
ولی می دانی
هیچ کدام راضی ام نمی کرد.
باید خدا می بودم
جهان دیگری می آفریدم برایت
جایی که لایق دستهایت باشد.
اگر خدا بودم
ای کاش
اگر فقط خدا بودم...
خستگی ام به خاطر این نیست که ۲۰ سال است تحمل می کنم این تو سری مدام را روی سرم در گرمای سوزان آفتاب.
به خاطر این نیست که می دانم درصد کوچکی نقش دارم در خود ارضایی نگهبان.به خاطر خاطره ی بازجویم نیست٬با آن پیراهن سیاه و شلوار خاکستری.به خاطر آن چشم بند تیره نیست.
به خاطر این نیست که به یاد می آورم چگونه خودم را زیر پا گذاشتم(و تو را .که جزئی از من بودی.)
خسته نیستم به خاطر عذابی که از بودنم می کشم.
خسته نیستم به خاطر این یک سال...و به خاطر خاطره ی این خرداد خونین.
و بهاری که همیشه آرامش زمستانم را می گیرد.
خسته ام چون تو هیچ کدام از این ها را نمی دانی.
خسته ام چون صدایت را خیلی وقت است نشنیده ام.صدایی که می گفت بیا اینجا...و من همیشه می آمدم.
خسته ام به خاطر گریه های هرشبم.
خسته ام چون بار نگاهت را از روی دوشم برداشتی...
خسته ام چون می دانم تو هیچ وقت اینها را نمی خوانی.
کاش واقعا یک ماه بیشتر نبود...کاش یک ماه برای من هم فقط یک ماه بود....
اول نوشت:نمی دانم چقدر دیگر طول می کشد تا بتوانم دوباره نگاهش کنم بدون اینکه تنفر در من زنده شود.
امتحان ها دارد شروع می شود.دلم می خواهد قبل از اینکه خستگی٬ شب نخوابی و گرسنگی مریضم کند با بچه ها برویم بیرون.برویم و چرت و پرت بگوییم و بخندیم و همدیگر را اذیت کنیم ٬از ترس گشت ارشاد به خودمان بلرزیم و باز هم غذاها را جا بگذاریم و غر بزنیم.
دلم می خواهد برویم بیرون و شماره ۹ عکس بگیرد وهی عکس بگیرد و با عسل و چوب شور بخندد و شوخی کند٬برای الگوریتم اس ام اس بیاید و لایت بدون حرف و آرام یک جا بنشیند و گاهی لبخندکی بزند٬پدربزرگ هم خیلی جدی ٬ولی باحال باشد و مرا هی سر کار بگذارد...
من هم به شماره ۹ نگاه کنم و توی ذهنم یک میلیون احساس چرخ بزند و او فقط در جایی که من نشسته ام چیزی را ببیند که با دیوار یکی شده است...بعد دوباره عکس بگیرد٬و بخندد و شوخی کند.
این چیزی است که من احتیاج دارم قبل از اینکه از شب نخوابی ٬گرسنگی و خستگی مریض شوم.
آخر نوشت:یک نفر بیاید و به من دموکراسی یاد بدهد.و بگوید چگونه می توانم اینقدر خودخواه ٬لوس و کینه ای نباشم.
یک نفر بگوید چگونه می توانم این قدر بد ذات نباشم.