اول نوشت:نمی دانم چقدر دیگر طول می کشد تا بتوانم دوباره نگاهش کنم بدون اینکه تنفر در من زنده شود.
امتحان ها دارد شروع می شود.دلم می خواهد قبل از اینکه خستگی٬ شب نخوابی و گرسنگی مریضم کند با بچه ها برویم بیرون.برویم و چرت و پرت بگوییم و بخندیم و همدیگر را اذیت کنیم ٬از ترس گشت ارشاد به خودمان بلرزیم و باز هم غذاها را جا بگذاریم و غر بزنیم.
دلم می خواهد برویم بیرون و شماره ۹ عکس بگیرد وهی عکس بگیرد و با عسل و چوب شور بخندد و شوخی کند٬برای الگوریتم اس ام اس بیاید و لایت بدون حرف و آرام یک جا بنشیند و گاهی لبخندکی بزند٬پدربزرگ هم خیلی جدی ٬ولی باحال باشد و مرا هی سر کار بگذارد...
من هم به شماره ۹ نگاه کنم و توی ذهنم یک میلیون احساس چرخ بزند و او فقط در جایی که من نشسته ام چیزی را ببیند که با دیوار یکی شده است...بعد دوباره عکس بگیرد٬و بخندد و شوخی کند.
این چیزی است که من احتیاج دارم قبل از اینکه از شب نخوابی ٬گرسنگی و خستگی مریض شوم.
آخر نوشت:یک نفر بیاید و به من دموکراسی یاد بدهد.و بگوید چگونه می توانم اینقدر خودخواه ٬لوس و کینه ای نباشم.
یک نفر بگوید چگونه می توانم این قدر بد ذات نباشم.
bezar hame chiz mese sange toye roodkhane khily rahat o aram , ba sedaye ghol ghole ab , az kenaret begzare .
vel kon .
matti bud un balaie .
ki bejoz matti enghad harfaye khub mizane ?
خیلی خوب می نویسی.صراحت از کلمه هات میباره!قدرشو بدون نینا
ممنونم!
خیلی تلاش می کنم خود سانسوری نکنم...