لبخندی ٬اشکی ٬ضجه ای...
به یاد آن روزها.
روزهایی که دور نیستند٬اما تو از هزار سال گذشته ای تا شاید زخم هایت تسکین یابد...روزهای بزرگ شدن٬روزهای سخت شدن.
ماه خون سهراب و نگاه ندا.
من دارم بزرگ می شوم.سخت و سخت تر می شوم.
به من نگاه کن.
آتشم می زنی؟
من خود خاکسترم!دیر آمدی...
وقت است که برخیزم...از همین خاکستر.
دلم می خواست می توانستم برایتان چند صد صفحه بنویسم...ولی نمی شود.گریه ام می گیرد...عصبانی می شوم٬تا مرز دیوانگی می روم...
کاش می توانستم فقط آن هوا...آن بوی خاکستری معلق در هوا ٬آن سوزش لب ها و چشمانم را توصیف کنم.کاش می شد همه را برایتان تعریف کنم...